سینماروزان/حامد مظفری: هفتم مردادماه تولد ۷۶ سالگی مسعود کیمیایی بود و به مانند همه تولدهای دیگرش مواجه شد با پیامهای تبریکی که این و آن برایش فرستادند اما گفتگوی حامد بهداد یک روز پیش از تولد کیمیایی بیشتر از همه این پیامهای تبریک بازخورد داشت.
بهداد در گفتگویی زنده روی آنتن رسانه ملی به صراحت به گلایه از کیمیایی پرداخت و از بی رغبتی به سیمرغی گفت که بخاطر «جرم» گرفته بود! بهداد یک عبارت کلیدی هم طرح کرد و آن هم اینکه «کیمیایی نمیتواند دیگران را دوست داشته باشد.»
اگر این عبارت بهداد را مجالی کنیم برای بررسی کیفیت رابطه همکاران سالهای دور و نزدیک با کیمیایی بیش از پیش به صدق گفته های بهداد میرسیم.
تقریبا در همه این سالها آدمهای مختلف به کیمیایی نزدیک شده و در ابتدا هم همه قابها، خوش و خرم و با فیگورهای خواستنی بوده ولی در گذر زمان گلایه ها پررنگ شده و حتی گاه به تقابل رسیده.
از بهروز وثوقی بگیرید که کیمیایی بعد از اختلاف با وی «غزل» را با فردین کار کرد که البته فیلم موفقی نشد تا فرامرز قریبیان و سعید راد و اسفندیار منفردزاده که بعد از همکاریهای ابتدایی میان آنها با کیمیایی فاصله افتاد و حتی احمد نجفی که رابطه اش با کیمیایی در این سالها کاملا کمرنگ شده.
اصلا چرا راه دور برویم؛ سال قبل همین موقع پرویز پرستویی و امیر جدیدی بازیگران و منصور لشکری قوچانی تهیه کننده «قاتل اهلی» جشن تولد او را برگزار کردند و تا توانستند از لذت همکاری با وی گفتند اما امسال اینها کجایند و فاصله آنها با کیمیایی چقدر است؟؟
چرا چنین است؟ مشکل چیست؟ یا کیست؟ کیمیایی یا همکاران؟
شاید «کیمیایی بودن» است که مشکل ساز شده تا جایی که باعث میشود آن کارگردان رفیق سالهای دور وقتی میخواهد از ینگه دنیا درباره یکی از فیلمنامه هایش و چرایی عدم تولید آن بنویسد کیمیایی را به طعنه با لفظ «فیلمساز موفق»ی خطاب میکند که در فیلمنامه بیسرانجام وی به دنبال نام خودش بوده! نامی که یافت نمیشود، اما نام فیلمنامه میپرد و در روزگار پس از دوم خرداد سردر سینماها را با امضای فیلمساز موفق(!) روشن می کند!
بله، کیمیایی بودن و به تعبیر آن غربتنشین «فیلمساز موفق بودن»(!!!) حقیقتا امر دشواریست.
مشگل این آقا را در روانکاوی “خود شیفتگی” میگویند. توجه نمائید ایشان در اتاقش یا دفتر کارش عکس خودش را قاب گرفته و به دیوار زده.حالا اگر عکس فیلمش بود باز یه چیزی! ولی نه، پرترهٔ خودشان باید شب و روز جلوی چشمشان باشد. مهرجو، که از ایشان هم حالش وخیم تر است و خودش را جزو “گنجینهها و مفاخر ملی” میداند !
خودشیفتگی در پیری تبدیل به یک تراژدی میشود و گاهی هم در لباس “تواضع” خود را نشان میدهد. مثل مشایخ و انتظام، که مدام خود را “خاک پای مردم” مینامند، ولی وای به حال و روزت اگر آنها را استاد یا اسطوره خطاب نکنی. ..
بهروز وثوق در مورد ایشان گفته، فیلمهای خوبی ساخت، ولی با خودش میانه ای ندارم …
بنده خدا سعید راد هم سر پیری، از دست ایشان حرص میخورد ولی باز استاد کیمیایی میگوید، شاید دلش سوخت و یک نقشی هم به او داد.
بیچاره پولاد که مجبور است اضمحلال پدرش را تحمل کند و دم نزند، شاید هم تا به حال از خانهٔ فرار کرده و فقط روزی یک بار به پدر سر میزند ..
اگر مهرجویی “گنجینه” نیست در عرصه سینما چه کسی “گنجینه” است؟ مسئله این است که مهرجویی اشارهاش به فیلمهایاش- گاو، دایره مینا، هامون، اجاره نشینها، لیلا، درخت گلابی، سارا، پری، مهمان مامان، سنتوری و …- است و نه شخصِ خودش. خودش هم به خوبی از کیفیت پائین فیلمهای اخیرش آگاه است. حالا گیرم که دلیلاش را “فقط” سانسور میداند. اما داستان کیمیایی فرق میکند. کیمیایی به همه چشمک رفاقت میزند و بعد پشتشان را خالی میکند. حتا پشت جواد طوسی، یار غارش، را خالی کرد. در همین مصاحبه هم بهداد در اشاره به مهرجویی میگوید “نام فامیلاش برازنده شخصیتاش است.” حسن معجونی در مصاحبه اخیرش با برنامه آپاراتچی مهرجوییِ سالهای اخیر را شست و گذاشت کنار. به فرض اگر درباره کیمیایی چنین حرفی زده بود خود کیمیایی و اعوان و انصارش مطبوعات و رسانهها را علیهاش بسیج میکرد. اما مهرجویی نه نوچه دارد نه خودش اهل این رفتارهاست و به همین خاطر نسبت به صحبت معجونی واکنشی نشان نداد.
در مورد سوال شما: در این سینما هیچ کس گنجینه نیست ولی “خود گنجینه دان” تا دلتان بخواهد داریم.
عجب، ایشان بعد از اینکه “چاوشی” و “رادان” پیشنهاد سنتوری ۲ را بسیار مودبانه ردّ کرد چهها که نگفتند..
اینها هیچ کس نبودند، “من” اوردمشان و به واسطهٔ “من” بود که شهرت یافتند و امروز خودشان را برای “من” میگیرند…”
صد بار این “من” را تکرار کردند.
حامد بهداد عالیست، ولی مبتذلترین فیلمش را در همکاری با ایشان ارائه داد. یک فیلم بسیار لوس و خنک و به قول ایشان مثلا “آبزورد” که حتا از اسمش ابتذال میبارید.
“چه خوبه که برگشتی” اولش “سلام سلام چه خوبه برگشتی” بود که حتما سانسور شده و کوتاه کردند …
پیشنهاد به ایشان: قسمت دوم آنرا هم بسازید به اسم “بری که بر نگردی” حامد بهداد مهربان و احساساتی باز هم آنرا قبول میکند.
مصیبت بود پیری و نیستی بخصوص همراه با “خود شیفتگی”
فک کنم …
… لطفا . مرسی
مسعود کیمیایی رند است مثل حافظ و کسی متوجه نیست خوشبختانه…
ميكروسكوپ خصوصي من
نزديك ترين دوري ها
نويسنده: امير پوريا
شنبه هفتم مرداد ٩٦، مسعود كيميايي ٧٦ ساله شد. در وصف ميراثي كه از او داريم و خوب آورده ايم كه بدان مي افزايد، چه مي شود گفت كه بسنده باشد؟ افزودن برگ هايي زرين به تاريخ اين سينما و اين فرهنگ و حساسيت هميشگي به شرايط اجتماعي و سياسي روز را همه مي دانند. مي توانم جهان بيني منحصر به فرد، نثر بديع و بي شباهت به هر آنچه در داستان نويسي و ديالوگ نويسي ادبيات و سينماي ما ديده و خوانده شده، طنز و طعنه پردازي درجا را هم اضافه و عرض كنم. توان توصيف آنچه دوست مي دارد، يكي ديگر از خصلت هاي كمتر گفته شده توسط سايرين است. وقتي ديدن گري كوپر در آسانسور استوديوي مولن روژ را روايت مي كند يا داستان يك وسترن باد بوتيچر را مي گويد يا قصه زايمان همسر جلال پيشواييان همزمان با فيلمبرداري «خاك» را تعريف مي كند و اداي واكنش او را در مي آورد، قدرتي در جزييات نگري، شوقي در نوع بازگويي و خنده اي در چشمان اوست كه روايات تمام نشدني هم نسل تازه فقيدش عباس كيارستمي را به ياد مي آورد. او هم هرگز «خاطره» نمي گفت: بلكه از آن «قصه» مي ساخت و شنونده ستايشگر قصه هاي خوب روايت شده ديگران بود. اما مي توانيد از اين ربط دادن، تعجب كنيد: نه؟ جز هم نسلي و يكي دو همكاري در تيتراژ فيلم ها، ميان آداب و هنر و زيست اين دو نسبتي به چشم تان نمي آيد: درست است؟ عرض مي كنم: البته كه نگاه شان به سينما و ساختار و تكنيك، فرق داشت و حتي ضد هم بود. البته كه دراماتيزه كردن همه چيز و رفتار فيگوراتيو بازيگرها و سر و ريخت و دوخت لباس و وزن راه رفتن آدم ها در سينماي كيميايي با تلاش كيارستمي در هدايت نامحسوس نابازيگرانش به سياق شعر محبوب اش از مولانا يعني «مي دوم از پي ات همي: گرچه همي دوانم ات»، فاصله فراوان داشت. البته كه اصرار كيارستمي به اهميت فرديت آدم ها و حتي ارزش تكدرخت در نسبت با جنگل، تقابل داشت با جامعه شناسي كيميايي كه در مبهم ترين و نامعمول ترين تجربه هاي خود – از «تيغ و ابريشم» تا همين «قاتل اهلي» اخير- دارد مساله زمانه و جامعه را طرح مي كند. ولي مهم و كمياب، اين بود كه ديد و دركي رها نسبت به كار يكديگر داشتند. كيارستمي وقتي مي خواست اندوه دوستي را حين ملاقات يك شاعر پير در بستر بيماري توصيف كند، مي گفت «مانند فرمان در فيلم «قيصر» رويش را به ديوار كرده بود و شانه هايش از گريه مي لرزيد» و كيميايي در گفت وگويي كه فريدون جيراني در برنامه اينترنتي «٣٥» با او انجام داد، گفت: «عباس كيارستمي نوعي فيلم را سينما تبديل كرد». (هر دو نقل به مضمون) . اين دومي را كمتر كسي نيك دريافت. به شرح نياز دارد: بس كه موجز است. دارد مي گويد آن نوع فيلم ساده بي پيرايه كه كودك سمج، محورش بود و بعدتر در دوران فيلم هاي مدرن تر كيارستمي، بزرگسالاني بسيار نزديك به بافت و بوم خودشان، شخصيت فيلم مي شدند، در اجرا به نظر سهل الوصول مي آمد. خيلي ها در دوران رونق كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان فيلم هاي مشابهي مي ساختند كه احتمالا از برنامه كودك و نوجوان تلويزيون پخش مي شد. خيلي ها هم در سال هاي اوج اعتبار جهاني و هنري كيارستمي، دست به تقليدهايي زدند: وانگهي آنچه اين فيلم هاي به ظاهر مشابه را از هم متمايز و آثار كيارستمي را ممتاز مي كرد، همان جهان بيني او، زاويه نگاه اش و «سادگي بعد از پيچيدگي» بود كه قابل كسب نيست. او شبيه اين فيلم هاي ظاهرا آشنا فيلم ساخت: اما از دل آن «سينما» و سبك و حتي نگرش فلسفي به حيات و آدمي، استخراج كرد. كيميايي داشت همين را مي گفت كه در عمل، از رويكردهاي بس راهگشا در درك دنياي هنري كيارستمي است. حالا كه قريب به يك سال و يك ماه از دنياي بدون كيارستمي مي گذرد، هر يك از اين نسبت ها طنين ديگري دارند. مثلا اشاره اسفنديار منفردزاده در پيام تصويري اش به بهانه تولد امسال كيميايي، با ذكر اينكه «بعدها وقتي او از اين جهان برود، آثارش ماندگار خواهند بود» (باز و طبعا نقل به مضمون)، ما را ياد آن نظر حالا ديگر مشهور كيارستمي مي اندازد كه مي گفت اگر بناست ميان امتداد عمر خود و ماندگاري آثارش بعد از سفر ابدي، يكي را برگزيند، انتخاب اش ماندن خودش خواهد بود. نتيجه اين است كه گفته اسفند به جاي تبريك تولد، به همان سياه نگري شباهت مي يابد كه خود از آن خرده مي گرفت. يا آنچه بارها در سوگ و ثناي كيارستمي گفته و نوشته ام كه «عمري بدون يك روز سالمندي» زيست و از همين رو آن طرز درمان ناكارآمد و حالا نقدناپذير، قلب آدمي را مي فشرد و مي خراشد، حالا در تحسين كيميايي كه روز تولدش بازيگوش تر از اغلب حواليون و حواريون جدي بود، قابل تكرار است: ايشان با اين پويايي و حجم فعاليت فكر و قلم و شوق تكميل و نمايش هر فيلم شان، طبعا و قطعا سالمند به حساب نمي آيند و عدد سني، در اين موارد به شوخي مي ماند. كيارستمي از نوبت نخست تماشاي «گوزن ها» قصه اي مي گفت كه تمام شيريني اش حالا و در نبود يكي از اين دو هم نسل، به تلخي يا دست كم حسرت درمي آميزد. مي گفت مسعود ازم خواست فيلم را در استوديوي ميثاقيه، با خودش ببينم. مي گفت نگران شدم كه مي خواهد در طول فيلم، از پيچيدگي هاي تكنيكي اش بگويد: شايد در قياسي ناگفته با سادگي ساخت وساز فيلم هاي من. يا مثلا نماهايي را معنا كند. يا بگويد به اين و آن عنصرش دل بده. ولي در تمام طول فيلم ساكت بود: جز جاهايي كه صحنه اي مي گذشت و از شيطنتي كه در پشت صحنه آن كرده بود، مي گفت. فقط همين. وقتي قصه اين قصه گويي كيارستمي را براي كيميايي بازگفتم، پيش از آنكه به ته برسم، خودش جمله نهايي را گفت. عين هماني كه آقاي كيارستمي مي گفت. بايد بدانيم كه راويان خلاق، عادت پسنديده اي دارند: حين گفتن قصه اي، در واقعيت آن دست مي برند و به شكل مطلوب تر خود، روايتش مي كنند. اما اينجا، قصه اين هر دو راوي خلاق، يكي بود. يكي است.
جناب دوست، با احترام به دید و سلیقهٔ همهٔ دوستاران چنین “مفاخر ملی” این مرز و بوم ..
آقای پوریا ستایش نامهٔ خوبی برای استادش نوشته و چرا که نه …
عرض شود، خاطرات ایشان را در مورد وسترنها و فیلم دیدنشان را دیگر کسی نیست که نداند، اما گاهی دچار توّهم و تخیل نیز میشوند ..
قضیه دیدن “گری کوپر” در آسانسور استودیو مولن روژ هم به مثابهٔ تحویل گرفتن جنازهٔ “فروغ فرخزاد” به نظر میرسد.
گری کوپر در سال ۱۳۴۰ چشم از دنیا فرو بسته، یعنی در این تاریخ اصلا استودیو مولن روژ تاسیس نشده بود که آسانسور داشته باشد..
برادران اخوان صاحب گروه مولن روژها بودند که متشکل از سینماهای “مولن روژ، مهتاب، کریستال، دیانا، اسکار و زهره” بود و فقط فیلمهای خارجی نشان میداد.
استودیو مولن روژ در سال ۱۳۴۵ با تهیه فیلم هاشم خان به کارگردانی تونی زرین دست تاسیس شد، یعنی ۵ سال بعد از فوت شدن بنده خدا “گری کوپر”
البته در آن زمان ستارگان هالیوود بسیار به ایران سفر میکردند و در تخت جمشید و چهل ستون عکس میگرفتند، و گری کوپر هم یکی از آنان بوده.
احتمالا این تنها شیفتهٔ وسترن در ایران زمین این خبر را در مجله “سپید و سیاه” آن زمان خوانده، چشمهایش را بسته و پیاده از بستنی فروشی اکبر مشتی تا خانهاش را در آسانسور با گری کوپر ملاقات و گفتگو کرده … و چرا که نه ..
همواره ستایشگر مفاخر ملی خود و کامروا باشید …