بهروز غریبپور با نگارش یادداشتی ۱۵۰۰ کلمهای درباره “دونده” مطرح کرد⇐امیر نادری، در جریان ساختن فیلم، من را حذف کرد!/امیر نادری، در جریان مونتاژ فیلم، من را حذف کرد!/امیر نادری، در دادن حقالزحمه نوشتن فیلمنامه، خودش را به آن راه زد!/امیر نادری، در سفارت فرانسه هیچ اسمی از من نبرد!/امیر نادری، در هر جشنواره که زورش میرسید، نامم را حذف کرد!!
سینماروزان: در اکستریم کلوزآپ، «امیروی ساز دهنی» از درون چراغ درون نادری بیرون آمد؛ این بار نهتنها ساز دهنی بلکه میخواست صاحب ساز دهنی را به دریا پرتاب کند: در جریان ساختن فیلم من را حذف کرد. در جریان مونتاژ فیلم من را حذف کرد. در دادن حقالزحمه نوشتن فیلمنامه خودش را به آن راه زد و بالاخره تسلیم شد. در سفارت فرانسه که هر دو ما دعوت بودیم تا جایزه فستیوال نانت را دریافت کنیم هیچ اسمی از من نبرد. در هر جشنواره که زورش میرسید، نامم را از پوستر حذف میکرد: آخرین بار ایادیاش در بنیاد فارابی و پس از پالایش نسخه قدیمی این خطا را تکرار کردند و در نهایت بیمزگی و بیسلیقگی از من دعوت کردند که آن را رونمایی کنم و روی پررویشان را به خاک مالیدم و نرفتم…
به گزارش سینماروزان بهروز غریبپور با نگارش یادداشتی بلندبالا در روزنامه شرق، ادعاهایی را درباره امیر نادری و ماجرای تولید “دونده” با حمایت کانون، طرح نموده است.
متن یادداشت بهروز غریبپور را به نقل از “شرق” با این توضیح بخوانید که مشتاقیم پاسخ امیر نادری به ایشان را هم بی کم و کاست انتشار دهیم:
لانگشات: سینمایش را کمابیش دوست داشتم اما با دیدن «ساز دهنی» مطلقا از او دور شدم؛ چنان دور که از چشمم افتاد اما برخلاف من، جامعه از صدر تا ذیل «امیرو» را تأیید میکرد و من نمیدانستم که ابراز احساسات تماشاگران و بهخصوص روشنفکران مزه برآشفتن دارد و طغیان و شورش و چنگزدن به صورت ثروتمندان و قدرتمندان و فراتر از آن آمادگی آنها برای بهزیرکشیدن هرکسی است: «که بالاتر است» یا چیزی بیشتر دارد: از مدیر مدرسه بگیر تا وکیل و وزیر و شاه در یک کلام برخاستن علیه صدرنشینان؛ به زبان نادری: آن کس که ساز دهنی دارد باید له بشود- تصویرش را با دندانقروچه نادری به یاد بیاورید- این نگاه و این سینما هنوز محبوب بود: حدود سال 1362 بود.
امیر نادری در طبقات ساختمان مرکزی «کانون»- ساختمان خیابان جم، بالا و پایین میرفت– سناریوی دوندهاش هم در تلویزیون و هم در شورای تولید کانون رد شده بود. در آن شورا من، عباس کیارستمی، ابراهیم فروزش، ایرج کریمی و… حضور داشتیم اما برخلاف تمام اعضای شورای تولید آن روزگار کانون، من تنها کسی بودم که گفته بودم: موضوع خوب است اما فیلمنامه بینهایت ضعیفی دارد و میتوان آن را زیرورو کرد… نادری هر شورایی را سیاسی و دستنشانده میدانست. بگذریم که کیارستمی و فروزش شناختشان از او بیشتر بود و بسیار بیش از من به جزئیات شخصیت او تسلط داشتند: امیر نادری همان پسربچهای بود که میتوانست ساز دهنی دیگری را از او بقاپد و بعد چنان به دریا پرتاب کند که هرگز پیدا نشود و به همین دلیل از برخورد با او اجتناب میکردند… بگذریم اما برای من او هنوز در لانگشات بود: تنگسیرش را پسندیده بودم، تنگنایش خوب بود اما به حیطه کودکان که وارد شده بود نمیدانست که لازم است ارتفاع اندیشهاش را با قد و قواره کودکان و نوجوانان اندازه بگیرد و در فیلمنامه آنچه مهم نبود مخاطب عام و بهخصوص کودکان و نوجوانان بود. و هر آنچه به نظر میرسید با خشم به گذشته نگریستن بود.
مدیوم کلوزآپ: ایرج کریمی آن روزها جانشین مدیر سینمایی کانون بود و به دلیل دوستی بسیار نزدیکمان هر وقت که جلسه شورای تولید تمام میشد من و او یکی، دو ساعت با هم خلوت میکردیم یا با استفاده از موویلا- میز مونتاژ – فیلم میدیدیم. پس از ردشدن سناریوی نادری او پرسیده بود که چه کسانی سناریوی من را رد کردهاند و بین همه آن اسمها به سراغ من آمد. ایرج ملاحظه کرد و سکوت کرد اما من گفتم: من نقدم را نوشتهام و با ادله آن را به صورت مشروط رد کردهام. او عاشق آدمهای قلدر بود و استنباطش را به زبان آورد: من از جربزهات خوشم اومد بگو ضعف این فیلمنامه چیه؟ گفتم فردا هر چند ساعت که بخواین در خدمتم و برای فردا در مرکز تئاتر کانون که مدیرش بودم قرار گذاشتیم… فردای آن روز امیر نادری رأس ساعت وارد اتاقم شد: سؤال کرد کجا بشینم، گفتم میبینین که میزم گرده و بالا و پایین نداره هرجا که بشینین اونجا بالاست. نشستیم و گپ زدیم: اولین ایراد را که مطرح کردم، مکث کرد و من پس از آن گفتم: من از جانب شورای تولید حرف نمیزنم. گفت من فکر میکردم شما را مأمور کردهاند که فیلمنامه را اصلاح کنین! … فهمیدم که حسابی گمراه شده است: گفتم: خیر اولا من «مأمور» نشدهام ثانیا ما دیروز سرپایی صحبتی داشتیم که به اینجا ختم شد. من حرفی با شما ندارم… دوباره احساس کردم که در من هم رگههایی از خودش را یافته و از محکم صحبتکردنم خوشش آمده است… بلافاصله جمع و تفریقی کرد و من را نگاه کرد: پس چرا حاضر شدین با من حرف بزنین؟ گفتم: به احترام اینکه از فیلمسازان ایران بودین و هستین و زمانی در ردیف اول بودین.
پرسید: الان چی؟!
گفتم: اما من با شما اختلاف نظر عمیق دارم و بحث را به «ساز دهنی» کشاندم… .
کلوزآپ: آن روزها خانه ما در کوچه مزینالدوله خیابان بهار بود و همسایه «کامران شیردل» بودیم. قرار بعدی من و امیر نادری در همین کوچه و همان خیابان بود. وقتی نفسنفسزنان – بهخاطر بالاآمدن از پلهها و رسیدن به آپارتمان وارد شد: گفت رفته بودم سری به کامران بزنم. کامران خیلی ازت تعریف کرد، منم ازت خوشم اومده… .
وارد کتابخانه که شدیم گفت: خیلی کتاب دارین!!
بعدها فهمیدم که این حرف به معنی تأیید نیست بلکه اگر میتوانست، پنجره را باز میکرد و فریاد میزد: برو عمو، میخوای کتابخونبودنت رو به رخم بکشی و بعد کتابها را پرت کند و به من زل بزند و سؤال بکند: چی میگی!! اما در آن روز او ترک عادت کرده بود: شمشیرش غلاف شده بود و گوش داد و بهراستی گوش داد. گفتم دیر به مدرسه رفتن یک پسربچه یتیم مطلقا دراماتیک نیست… گفت این حکایت منه، گفتم حکایت هرکسی باشه، این حکایت دراماتیک نیست، دوچرخه دست هزارم داشتن مهم نیست، کنار ساحل و توی اسکله خوابیدن مهم نیست، یعنی به تنهایی مهم نیست، برای عکاسی خوبه اما برای فیلمشدن کافی نیست… و همینطور ادامه دادم و گفتم: اگر امیرو بداند که از دیگران عقب مانده است و بداند که برای رسیدن به آنها و جلوزدن از آنها و پشت سر گذاشتن آنها باید چنان بکوشد که دنیا را متوجه تلاشش و نتیجه تلاشش بکند. اگر «امیرو» بخواهد که به همه بفهماند که جاماندنش از دیگران به خاطر عقل و شعور و میل به آموختنش نیست بلکه از نداشتن خانواده است، از نداشتن یک دلسوز است و… گفتم من این یادگیری را و ریاضت و مبارزه را نوشتهام و اسم آن را سمفونی الفبا گذاشتهام و شروع به خواندن کردم… خواندنم که تمام شد از جایش پرید و بغلم کرد و با قدرت یک پهلوان شروع به چرخزدن کرد… خسته که شد ایستاد و گفت: فیلم رو دیدم: حالا دوچرخه، قطار، کشتی و هواپیما معنا پیدا کرده بود: شعلههای آتش چاههای نفت، یخفروشی امیرو، بساط واکسی او معنی متفاوتی یافته بود و… امیر نادری چنان شادمان از من جدا شد که دیدنی بود: چهار طبقه را رقصکنان پایین رفت. از آن پس دیدارهایمان صمیمانهتر شد و سفره دلش را برایم باز کرد و هر بار با داستانی غریبتر از آنچه میشد تصور کرد… .
اکستریم کلوزآپ: فیلمنامه جدیدی که من نوشته بودم خوانده شده بود و در مرکز میز دفتر آقای زرین منتظر رأی اعضای شورا بود. من فیلمنامه را پیش کشیدم و روی آن، جملهای شبیه به این نوشتم: اگر این فیلم ساخته بشود دروازههای فستیوالهای جهانی به روی این فیلم و سینمای بعد از انقلاب ایران باز خواهد شد – اگر متن فیلمنامه دونده در آرشیو کانون مانده باشد، که به احتمال بسیار قوی مانده است، جمله اصلی را میتوان نقل کرد– و جملهام را برای اعضای شورا خواندم و چنان محکم از فیلمنامه دفاع کردم که در همان جلسه با ساختن آن موافقت شد… همان شب امیر نادری با دو تابلوعکس به خانهمان آمد و پس از نشستن توضیح داد: من با این کفشها – به کفشهایش اشاره کرد- تمام اروپا را زیر پا گذاشتهام و عکس گرفتهام… این دو عکس را در پاریس گرفتهام و هدیهام به شماست بابت این همه محبت و تلاش و خلاقیت.
این آخرین دیدار صمیمانه ما بود: در اکستریم کلوزآپ «امیروی ساز دهنی» از درون چراغ درون او بیرون آمد؛ این بار نهتنها ساز دهنی بلکه میخواست صاحب ساز دهنی را به دریا پرتاب کند:
در جریان ساختن فیلم من را حذف کرد.
در جریان مونتاژ فیلم من را حذف کرد.
در دادن حقالزحمه نوشتن فیلمنامه خودش را به آن راه زد و بالاخره تسلیم شد.
در سفارت فرانسه که هر دو ما دعوت بودیم تا جایزه فستیوال نانت را دریافت کنیم هیچ اسمی از من نبرد.
در هر جشنواره که زورش میرسید، نامم را از پوستر حذف میکرد: آخرین بار ایادیاش در بنیاد فارابی و پس از پالایش نسخه قدیمی این خطا را تکرار کردند و در نهایت بیمزگی و بیسلیقگی از من دعوت کردند که آن را رونمایی کنم و روی پررویشان را به خاک مالیدم و نرفتم…
امیر نادری عاشقانی داشت مثل سردبیر یکی از مجلات مشهور سینمایی و زمانی که من معترض مسائل «دونده» بودم به حساب اینکه او یک دوره دانشجوی من بوده است به دفتر مجلهشان رفتم: زانوی ادب زدم!! و دست آخر و پس از کلی حرف و حدیث در یک پاراگراف چندخطی ادعای من را منعکس کرد. ای کاش نمینوشت… با تمام اینها بارها گفتهام که: مطلقا از نوشتن این فیلمنامه پشیمان نیستم اما ای کاش نادری در همان نمای دور و آن لانگشات میماند و من در اکستریم کلوزآپ پی به نکات و نقاطی از او و تفکرش و رفتارش بردم که بسیاری از آنها را «مطلقا» نمیتوان نوشت… آنها که او را از نزدیک و در اکستریم کلوزآپ دیدهاند میدانند از چه چیزهایی، لببسته، میگویم.
آبها که از آسیاب افتاد و از جمع هوادارانش کاسته شد، به تقاضای من پاسخ دادند و خواستند که فیلمنامه را چاپ کنند. روی جلد اسمی از امیر نادری نبود، اسم او نبود اما خدای او که بود: من گفتم ایده اصلی از امیر نادری است و حتی نام او باید مقدم بر نام من نوشته بشود و چنین هم شد…