مژده شمسایی به بهانه تولد بیضایی از مادرش گفت، از یک دختر جوان شیرازی و از ممنوعیتی که پزشکان برای بیضایی وضع کردهاند
سینماروزان: 5 دی ماه سالروز تولد بهرام بیضایی است که هفت سالی می شود ایران را ترک کرده و به استنفورد ایالات متحده رفته و در دانشگاه استنفورد هم تدریس می کند و هم می نویسد هم نمایشهایی از “جانا و بلادور” و “ارداویراف نامه” تا “طرب نامه” را روی صحنه می برد.
به گزارش سینماروزان همزمان با تولد بیضایی همسرش مژده شمسایی دلنوشته ای را خطاب به وی برای “شرق” نوشته است؛ دلنوشته ای که با ذکر خاطره ای از مادر بیضایی آغاز می شود و به اوضاع و احوال این روزهای بیضایی می رسد که به توصیه پزشکان نباید هیچ روزنامه ای بخواند و با قدردانی از دوستداران بیضایی ادامه می یابد؛ دوستدارانی که در نقاط مختلف ایران پراکنده اند.
متن دلنوشته مژده شمسایی را بخوانید:
تولدت مبارك بهرامْ پسر
داستان بهدنياآمدنت را بارها مادرت برايم تعريف كرده بود. شايد به بهانهى من اين خاطرهى خوش را با خودش مرور و انگار در زمان سفر مىكرد. برق چشمانش و شوروشعف كلامش نشان از رضايت و غرورِ داشتن فرزندى چون تو بود. مىگفت و مىگفت تا مىرسيد به آنجا كه عموهايت از آران كاشان آمده بودند.
اينجا كه مىرسيد شادى در دلش غنج مىزد، مىخنديد و صدايش مىلرزيد وقتى مىگفت يكى از عموها با ديدن تو در گهواره درجا گفته بوده: «بهرامْ پسر كه زادهى شير استى» و ديگرى ادامه داده: «پيداست ز عارضش جهانگير استى» و ناگهان سكوت مىكرد، بغض راه گلويش را مىبست، با پشت خميده دو دستهى صندلىاش را مىگرفت و جلو مىآمد و خَمتر مىشد تا دستمال سفيدش كه به دقت چهارلا شده بود را از روى ميز بردارد و چشمانش را پاك كند.
سالهاست نه روزنامه میخوانی و نه اخبار گوش میدهی
قرار است اين يادداشت به مناسبت تولدت در روزنامهاى چاپ شود كه هرگز نمىخوانى. سالهاست به سفارش پزشك روزنامه نمىخوانى و اخبار گوش نمىدهى. از آن زمان كه ناتوانى از تغيير اخبار ناگوار روحت را بيمار كرده بود. پس ناچارم يادداشت را خودم برايت بخوانم همچنانكه اخبار ديگر را گهگاه و جستهوگريخته برايت نقل مىكنم. يكى از ده خبر بدى را كه با همهى تلخى خيال مىكنم بهتر است بدانى. اغلب اخبار بد را تند مىگويم و مىگذرم و سعى مىكنم لابلاى حرفها و خبرهاى ديگر زهرش گرفته شود تا كمتر اذيت شوى. گرچه كوشش بيهودهاى است و بعد خودم را سرزنش مىكنم كه ديگر نمىگويم و اين تكرار مىشود و تكرار مىشود چون انگار اخبار بد تمامى ندارد. ولى زادروز تو جزو اخبار خوش است.
براى خيلىها كه تو را از نزديك مىشناسند و آنها كه بهواسطهى كارهايت به تو نزديك شده و دوستدارت شدهاند. آنها كه پيامها و تلفنهاى پرمهرِ تبريكشان از چند روز پيشتر تا چند روز پستر از پنج دى مىرسد. آنها كه وقتى زودتر زنگ مىزنند مىگويند مىدانيم ترافيكِ تلفن اين روزها سنگين است براى همين زودتر زنگ زديم. مثل تبريكهاى سال نو از راههاى دور كه اغلب پيش از تحويل سال گفته مىشود. و تو كه هرچه مىگذرد سختتر و كمتر از ميز كارت جدا مىشوى و با مشغلهى كار زمان را گم مىكنى با اولين تلفن يا پيام مىپرسي «مگر دى شده است؟ چرا يادشان مانده؟»
زادروزت ستایش خرد است
جانِ من چطور يادشان برود كه زادروز تو براى خيلىها چون من ستايش خرد است و انديشه. تقدير كوشايى و ممارست است. جشن پژوهش و جستجو است. تحسين بالندگى و شكوفايى است. زادروزت يادآور داستان آقاى حكمتىِ رگبار است و افسانهى تارا. يادآور سفر دو پسربچه است براى يافتن پدر و مادرى نداشته و حقيقت و مرد دانا. يادآور هشتمين سفر سندباد است و پهلواناكبر. يادآور طومار شيخ شرزين است و كارنامهى بندار بيدخش. يادآور ليلا دختر ادريس است و افرا. يادآور مسافرانى است كه قرار است آينهاى را بياورند براى عروسي و سرگذشت آيت در غريبه و مه. يادآور عيار تنهاست و دنياى مطبوعاتى آقاى اسرارى. يادآور خاطرات هنرپيشهى نقش دوم است و سهرابكشى. يادآور باشو است و وقتى همه خوابيم. يادآور مصائب استاد نويد ماكان است و همسرش مهندس رخشيد فرزين. يادآور آينههاى روبرو است و اشغال. يادآور آرش است و مجلس قربانى سنمار. يادآور ديوان بلخ است و كلاغ. يادآور پرده خانه است و مرگ يزدگرد. يادآور شب هزارويكم است و سگكشى. يادآور فتحنامهى كلات است و ندبه. مگر مىشود اينها را فراموش كرد؟
مگر مىشود ادبيات نمايشى و سينما و تاتر ايران را بدون اين آثار تصور كرد؟ مگر مىشود پژوهش نمايش در ايران را از ياد برد يا هزار افسان كجاست را؟ اين يادداشت قرار بود شخصى باشد؛ از طرف من به تو اما مىخواهم چند تن را در اين شادباشِ به تو شريك كنم.
از دختر جوان شیرازی که با پدرش در حافظیه تولدت را جشن می گیرد تا…
دختر جوان شيرازى كه هرسال پنج ديماه با پدرش به حافظيهى شيراز مىرود با كتابى از تو و ديوان حافظ و با پدرش تولدت را اينچنين جشن مىگيرند. گروه جوانانى كه در خراسان گرد هم مىآيند و نمايشنامهاى از تو را مىخوانند و تحليل مىكنند و پنج دى بر كيك تولد برايت شمع روشن مىكنند. جوانى كه هرسال از كهگيلويه پيام تبريك مىفرستد و آن ديگرى از اهواز كه دوستدار تاتر است. آنكه از تبريز پيام مىفرستد و مىگويد بارهاوبارها آثار تو را خواندن، زندگىاش را زيرورو كرده. و آنها كه در كوه و در ديگر جاها نوشتههاى تو را مىخوانند. شاگردانى كه بخت شركت در كلاسهايت را داشتهاند و اكنون در گوشهوكنار جهان خودشان را مديون آموزههاى تو مىدانند. و آنها كه بهواسطهى آثارت در دلْ خود را شاگرد و وامدار تو مىدانند. آنها كه همكارى با تو را نقطهى طلايى كارنامهى هنرىشان مىدانند و آنها كه آرزو داشتند با تو كار كنند و نشد كه بشود.
و همچنين البته شريك مىكنم نيلوفر و نگار و نياسان فرزندانت را. نازنينم خوشا به حال تو كه در زمانهى تلخىها و زشتىها، كينهها و نفرتها، خشمها و انتقامگرفتنها، زادروزت بهانهاى است براى شادى. خوشا به حال تو كه در دل بيشمارى از مردمان سرزمينت به نيكى جاى دارى و سربلندى كه همواره ارزشهاى انسانى را پاس داشتهاى و جز بزرگى و سرفرازى سرزمينت و مردمانش نخواستى و عمر در اين راه گذاشتهاى. حالا مىتوانم خيال كنم كه مادرت در آن چنددقيقه سكوت به چه فكر مىكرد… تولدت مبارك بهرامْ پسر!