سينماژورنال: آخرين ساخته سينمايي کيومرث پوراحمد با عنوان “کفشهايم کو؟” همچنان به اکران خود به صورت محدود ادامه مي دهد.
به گزارش سينماژورنال اين فيلم که داستان پيرمردي آلزايمري با بازي رضا کيانيان را روايت مي کند که درگيريهاي قبلي زندگي خانوادگيش در گذشته آسيبهاي فراواني را وارد مي کند با واکنش يک عصبشناس و عصبپژوه به نام عبدالرحمن نجلرحيم مواجه شده است.
اين عصب شناس با نگارش يادداشتي در “شرق” ضمن تقدير از بازي کيانيان در نقش يک آلزايمري آن را کلاس درسي براي دانشجويان نورولوژي دانسته است.
سينماژورنال متن کامل يادداشت اين عصب شناس را ارائه مي دهد:
آلزايمر نيز معلول ازهمپاشيدگي خانواده است
براي من که هنر سينما ابداع شده است تا گستره کار مغز ما را به نمايش بگذارد، فيلم «کفشهايم کو؟» با مرکزيت بيماري آلزايمر (نوعي زوال عقل)، طبيعتا بايد زمينه مناسبي براي بحث و بررسي باشد. بيماري آلزايمر، نتيجه تخريب و ازهمپاشيدگي تدريجي ساختاري مغز است که موجب فروپاشي ذهن، زوال حافظه و شناخت ميشود.
در سناريوي فيلم «کفشهايم کو؟»، شاهد ازهمپاشيدن مغز و ذهن کاراکتر اصلي فيلم، به علت بيماري آلزايمر (اما متعاقب ازهمپاشيدن زندگي خانوادگياش) هستيم، بنابراين بدون تأکيد آشکار، روايت فيلم اينطور القا ميکند که گويي آلزايمر نيز معلول ازهمپاشيدگي خانواده است و به نحوي تأکيد دراماتيک فيلم روي بحران موازي ديگر قرار ميگيرد که با هم رابطه علتومعلولي بارزي ندارند. گرچه تنهايي و عوارض عاطفي و افسردگي ناشي از آن ميتواند در سرعتبخشيدن به ظهور اين بيماري تأثير داشته باشد يا اضطراب ناشي از امکان بروز آن را تشديد کند، اما نميتواند عامل اصلي بروز آن باشد. بنابراين روايت دراماتيک يا تراژيک فيلم از درون فاجعه اصلي يعني در مغز، نميگذرد و آشوب درونمغزي به آشوب درونخانوادگي نسبت داده ميشود و بحران اصلي، مسئلهاي فرعي و در حاشيه جلوه ميکند.
حمله اضطرابي زاييده از ترس ابتلا به بيماري آلزايمر
مزيت قابلتقدير فيلم «کفشهايم کو؟» اين است که شايد براي اولينبار در فيلمي بهطور جدي و دقيق نظريات مشورتي نورولوژيستي کارآشنا براي پرداختن به زيروبم رفتاري فرد دچار آلزايمر در نظر گرفته ميشود. اين همکاري ميمون از مقاله بهار سال ۹۴ «کيومرث پوراحمد» در مجله فيلم که آن را تقديم به دکتر «مريم نوروزيان» کردهاند، مشخص و معلوم است.
ولي آنچه در آن مقاله و در فيلم «پوراحمد» بيشتر جلبنظر ميکند و امروزه ما در قشري از طبقه متوسط به بالا در ايران شاهد هستيم، حمله اضطرابي زاييده از ترس ابتلا به بيماري آلزايمر و علائم نبود تمرکز و ازهمپاشيدن حافظهاي ناشي از تشويش و اضطراب است که شايد در ابتدا علائم طبيعي بروز بيماري را تحتالشعاع خود قرار دهد و حتي ممکن است که تشخيص را با تأخير بيشتري روبهرو کند يا مدتي سرگرداني تشخيصي ايجاد کند. اين جو نامساعد رسانهزده اضطرابي که در ابتداي فيلم بر شخصيت محوري آن و در نوشته قبلي و کار فعلي «پوراحمد» آشکار است، کمکي به شناخت بيماري در ميان اکثر اقشار جامعه در سطح فرهنگي مختلف و خردهفرهنگها در جامعه نميکند که اغلب دغدغهاي چندان در مورد حافظه افراد مسن خود ندارند. از طرف ديگر افراد مسن اقشار وسيعي نيز اين پريشاني زودرس را از خود نشان نميدهند. نشاندادن اين اضطراب وسواسي، ماهيت آهستگي و تدريجي و پنهانيبودن بيماري، که نياز به ظرافت و دقت در نگاه دارد از تماشاچي فيلم که بايد به آرامي به عمق فاجعه راهنمايي شود و در آن تجربه شريک شود تا به ادراک همهجانبهتري برسد، گرفته ميشود و سوءتفاهماتي در مورد ماهيت بيماري ايجاد ميکند.
کلاس درس کيانيان براي تدريس نورولوژي
نکته مهم ديگر درباره فيلم به بازيگري مربوط ميشود. مسلما فشار بازيگري در اين فيلم بر دوش کسي است که نقش آدم مبتلا به آلزايمر را بازي ميکند. بازي «رضا کيانيان» مثل معلمي سر کلاس است که ميخواهد اداي آلزايمريها را دربياورد تا دانشجويانش آن را بهتر ياد بگيرند.
بنابراين بازي «کيانيان» براي کلاس تدريس نورولوژي به دانشجوياني که تابهحال بيمار آلزايمري نديدهاند، عالي است تا درباره برخي از نشانههاي ملموس بيماري در رفتار آنها بيشتر توجه شود. گرچه هنوز به نظر ميرسد «کيانيان» در تقليد نيز در بعضي از سکانسهاي فيلم دچار لغزش ميشود، بهويژه در هنگام اجراي ترانههاي محبوب قديمي بيشازحد و به مدت طولانيتر از يک آلزايمري پيشرفته که دچار تکرارهاي تکلمي شده، طبيعي به نظر ميرسد.
کيانيان به مانند يک معلم ورزيده
ولي بهجرئت ميتوان گفت که در هيچ لحظهاي از فيلم نميتوان باور کرد که «کيانيان» آدمي است که به آلزايمر مبتلا شده است و مشکل نيست که تشخيص دهيم که او «کيانيان» است و در حال اجراي آگاهانه و دقيق نقش يک آلزايمري در فيلم، درعينحال که نميشود باور کرد که او آلزايمر دارد. اما نبايد اين را ناديده گرفت که «کيانيان» مانند يک معلم بسيار ورزيده و توانا حتي ميداند کدام علامت رفتاري را بايد با اغراق بازي کند تا در ذهن دانشجويانش بماند. ولي در همين احوال پرواضح است که او آلزايمر ندارد و تنها نقش آلزايمري را به دقت تقليد ميکند. البته اين نوع بازي نيز ناشي از نحوه برخورد ابژکتيو، از بيرون و آگاهانه به بيماري است. اما بهطورکلي، با توجه به ساختار فيلم ميشود تصور کرد که اگر سناريو به اين سو هدايت ميشد که درنهايت آقاي کارخانهدار سابق، تنهامانده در ايران با خانواده مهاجرتکرده به آمريکا، آلزايمر نداشته، بلکه افسردگي و اضطراب ناشي از ابتلا به آلزايمر، حافظه او را آشفته کرده و با بازگشت اعضاي خانواده، نگرانياش برطرف شده و او سلامت خود را بازمييافت، فيلم و بازيگري آن قابلباورتر، پرنفوذتر، مؤثرتر و حتي آموزندهتر ميشد. درهرحال به تلاش دستاندرکاران فيلم و دقت نظر آنها بايد ارج گذاشت و به اميد کارهاي بهتر در اين زمينه ماند. سينماگران ما فراموش نکنند که طبق نظريات جديد در بسط ايده «نوروايماژ»، توسعه اين نوع همکاري با نورولوژي و مغزپژوهي امروز ميتواند عرصهاي نوين در سينماي هنري ما ايجاد کند.