سینماروزان: آیدین آغداشلو نقاش شهیر ایرانی در بهاریه ای برای مجله فیلم-قدیمی ترین مجله سینمایی در حال انتشار- از تلاش هایش برای گریز از فراموشی گفته.
متن بهاریه آیدین آغداشلو را به نقل از مجله فیلم بخوانید:
مجلهی فیلم را مسعود مهرابی و دوستانش با دست خالی منتشر کردند و چندانی نگذشت که میان مجلههای سینمایی و غیرسینمایی جایگاه بلندش را پیدا کرد. انتشار یک مجله سینمایی کاری بود دشوار و پیچیده که میان لازم بودن و لازم نبودن گیر کرده بود؛ اما خوب شد خودشان پیله کردند که مجلهی سینمایی برای مردم لازم است و به همین خاطر سختی میکشیدند و دم نمیزدند و هر شمارهای که میرفت روی بساط روزنامه فروش -که واقعا هم بساط مزین و رنگارنگی بود- عرقشان در میآمد و نفسشان در نمیآمد.
مجله، پنجرهای شد به سمت فرهنگ جهان معاصر، جهان معاصری که بسیاری بر نمیتابیدندش و با اکراه انکارش میکردند. روزگار سختی بود که میان آن همه باید و نباید باید باریک میشدند و لیز و چالاک، تا میتوانستند هر ماه حاصل کارشان را ببینند. مسعود و رفقایش طاقت فرسا کار کردند و بار که سنگین میشد از زور غیظ و بیطاقتی همدیگر را گاز میگرفتند؛ مثل اسبهای گاری که از سنگینی بار همدیگر را گاز میگیرند چون زورشان به جای دیگری نمیرسد.
اما اگر مجلهی فیلم پنجرهای شد به روی جهان بیرون، در چارطاق باز و پرنوری شد برای منی که از همان روزها سعی در «فراموشاندن»ام آغاز شده بود، و این مسعود مهرابی و مجلهی فیلم، در میان جاها و کسان معدود دیگر، بودند که نگذاشتند این سعی باطل و عاجل در باب من و بسیاری کسان دیگر به حاصل مطلوب بنشیند. این شد که شدم همکار بیجیره و مواجب مجله فیلم؛ گاه گداری روی جلدها را تصویرگری میکردم، یا بهاریه مینوشتم، یا مصاحبه میکردم و یک بار هم از طرف مجله به خبرنگاری رفتم به جشنوارهی سن سباستین اسپانیا و گزارش مفصلی هم دربارهاش نوشتم. مزد نقاشیها و نوشتههایم را هم درجا و نقد میپرداختند.
مجلهی فیلم و انتشارات فاریاب از همان سالهای دههی شصت مراقبت کردند تا «فراموشانده» نشوم، و من هم سخت کوشیدم و با کار زیاد خودم را هلاک کردم تا نشوم، و نشدم. اما حالا، از پس چند دهه، دیگر «فراموشانده» شدن یا نشدن، برایم اهمیت چندانی ندارد و بی سعی چندانی، وقتهایی راه به فراموشانده شدن هم میدهم.
آخرین باری که مسعود مهرابی را دیدم روزی بود که برای ناهار ماهانهی مرسوممان، به رستورانی در سعادت آباد رفتیم که پاستای مرغوبی داشت و به همان خاطر تا آنجا میرفتیم. پشت پشتیهای نیمکت کنار دیوار، جایی بود برای چیدن چیزهای کوچک که اسبهای عروسکی چوبی ظریف و بامزهای را بر آن چیده بودند. وقتی یکی از اسبها را برداشتم تا تماشا کنم، مسعود متوجه علاقه و اشتیاق من شد و به صاحب رستوران -که مسعود را بسیار دوست داشت- اشارهای کرد و وقتی داشت حساب را میپرداخت -که همیشه میپرداخت- اسب بسته بندی شده را به من دادند… که شادمانیاش تا به امروز هم مانده است.