روایت تلخ همسر یک روزنامهنگار فقید از تلاشهای نافرجام برای زنده نگه داشتن یاد همسر⇐ناگهان همهچیز به هوا رفت و در ناتمامی عذابآوری، غرق شد
سینماروزان: روزنامه نگاران اگر بخواهند مستقل باشند و بی آلودگیهای سیاسی زندگی کنند قطعا به همان اندازه که از اثرگذاری در حرفه خویش لذت می برند ممکن است در برابر موانعی هم قرار گیرند که قصد انحراف آنها از مسیر پیش رو را دارند اما اعتماد به اصول و توکل می تواند هر سدی را از راه بردارد.
به گزارش سینماروزان محمدرضا رستمی روزنامه نگار عرصه فرهنگ از جمله فعالان این حیطه بود که در زمان حیات کوشید تا حد زیادی به عنوان مهره ای سیاسی مطرح نشود و سدها را با تکیه بر اصول از پیش رو بردارد شاید برای همین است که بعد از درگذشت ناگهانی اش جز با احترام از وی یاد نشد.
الهه خسروی یگانه همسر محمدرضا رستمی بعد از درگذشت وی به دنبال راه اندازی یک کتابخانه به نام همسرش در زادگاه وی اسدآباد همدان بود اما با وجود گذشت یک سال از فقدان محمدرضا هنوز موفق به این کار نشده است. خسروی یگانه با نگارش یادداشتی در «شرق» کوشیده روایتی ارائه دهد از تلاشهای نافرجام برای زنده نگه داشتن یاد همسر.
متن یادداشت همسر محمدرضا رستمی را بخوانید:
از پیگیری برای یاد رضا خسته نمیشوم
پیش از هر چیزی، شاید بهتر باشد بهجای نوشتن حرفهای تکراری، برای یکبار هم که شده از وضعیتی که بعد از فوت محمدرضا رستمی، همسرم، پیش آمد، حرف بزنم. بعد از این اتفاق، من و خانواده او با دو موضوع روبهرو شدیم؛ نخست پرونده پزشکی و دیگری ماجرای کتابخانهای که قرار بود به اسمش در شهر زادگاه او تأسیس شود. داستان پرونده پزشکی که حالا کمیسیون پزشکی برای آن حکم ١٠ درصد قصور داده است، یکی داستان است پر آب چشم. مثل همه قصههایی که با این موضوع، در جامعه روی میدهد. ما همچنان با دیوار بلند بیاعتمادی، سوءتفاهم و البته بیمسئولیتی روبهروییم. در این مدت آنقدر حرفهای عجیبوغریب شنیدهام که باورم نمیشود در چنین شرایطی دارم زندگی میکنم. وقتی شما از اعضای کمیسیون میشنوید که تقدیر این بوده که همسرم بر اثر تشخیص و جراحی اشتباه، فوت شود یا اینکه همین ١٠ درصد قصور زیاد هم هست، چون معمولا بیش از یکی، دو درصد، قصور تأیید نمیشود، دیگر نمیدانی چه باید بگویی و اصلا گفتوگو را بر چه اساسی ادامه دهی. من در این ماجرا با پزشکی روبهرو هستم که ظاهرا پیش از این نیز در دادسرای جرائم پزشکی پرونده داشته است؛ پزشکی که وقتی از جلسه کمیسیون بیرون میآید، بدون آنکه لحظهای فکر کند مقصر در مرگ یک همسر، یک پدر و یک فرزند است، از روند کمیسیون با لفظ «عالی، عالی» یاد میکند و خوشحال است که روند ماجرا به نفع او پیش میرود.
در چنین شرایطی شما چهکار باید بکنید؟ چه راهی دارید جز اینکه دوباره شکایت کنید و در هزارتوی روند بررسی، دندان بر جگر بسایید و هیچ نگویید؟
بعد از فوت رضا، وقتی دوستانش تصمیم گرفتند برای او مراسم یادبودی برگزار شود، پیشنهاد دادم که آدمها بهجای گل، با کتاب به مراسم بیایند؛ کتابهایی که رفتهرفته و قطرهقطره جمع شدند و کمپین کتاب بهجای گل، در نهایت منجر به جمعشدن ١٢ هزار جلد کتاب شد. با همیاری دوستان وزارت ارشاد و جناب آقای صالحی، معاون فرهنگی وقت، علیاصغر سیدآبادی و استاد سیدفرید قاسمی، قرار شد در دانشگاه تازهتأسیس سیدجمالالدین اسدآبادی کتابخانهای به نام همسرم احداث شود؛ کتابخانهای که برای نخستینبار در یک دانشگاه بخش کودک و نوجوان داشت و محلی بود برای فرزندان دانشجویان و استادان تا وقتی پدرومادرهایشان مشغول درس و کار هستند، از کتابها و فضای آن استفاده کنند. رؤیاهای بزرگ از راه رسیدند. با آدمهای زیادی برای برگزاری کارگاههای مختلف، بهخصوص در حیطه کودک و نوجوان حرف زدم و قول مساعد گرفتم. رئیس فرهیخته دانشگاه هم به تهران آمد و در جلسهای مشترک همهچیز فراهم شد. قرار شد هفته بعد به اسدآباد برویم و کار شروع شود، اما، ناگهان همهچیز به هوا رفت و در ناتمامی عذابآوری، غرق شد.
چه کسی اجازه تأسیس کتابخانه را در شهر اسدآباد نمیدهد؟ این پرسشی است که شما هیچ پاسخ روشنی برای آن نمیتوانید بیابید. اصلا نمیدانید با کدام نهاد یا ارگان باید حرف بزنید؟ طرف حسابتان کیست و چهکار باید کرد. حالا کتابها در زیرزمین خانه خواهر همسرم محبوس شدهاند. در این یک سال آدمهای زیاد دیگری هم خواستهاند به کتابخانه کتاب اهدا کنند؛ کتابخانهای که هنوز وجود خارجی ندارد و پاسخ من به آنها جز سکوت و شرمندگی چیز دیگری نبوده است.
این، خلاصه یک سالی است که فارغ از سوگواری و داغ بر من گذشته است. در این یک سال من چیزهای زیادی یاد گرفتم؛ یاد گرفتم درد شخصیام را هدف قرار ندهم و از این بهبعد سعی کنم صدای کسانی باشم که بر اثر خطای پزشکی آسیب میبینند و صدایشان به جایی نمیرسد، درعینحال یاد گرفتم اگر بخواهی کار ریشهای و درست در عرصه فرهنگ بکنی هفت کفش آهنی شوخی است، باید همه وجودت را از آهن بسازی و فقط بدوی، بیآنکه امیدی به رسیدن داشته باشی.
چرا اینها را مینویسم؟ راستش از واگویه همه اینها خسته شدهام، ولی از پیگیری خسته نمیشوم؛ نه پیگیری پرونده پزشکی و نه کتابخانهای که کتابهایش چون بار سنگینی به امانت روی دوش من مانده است. حافظ در جواب آنهایی که میگویند سنگ در مقام صبر، لعل میشود حرف خوبی میزند. بااطمینان میگوید: آری شود ولیک به خون جگر شود. خوش به حالش، چون من حتی با این خوندلی که خوردهام، مطمئن نیستم صدایم به جایی برسد. بااینحال هرروز به خودم میگویم به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل! چاره دیگری ندارم. جز کلمات و ادبیات چه چیزی میتواند از پس این داغ و این وضعیت برآید و آن را قابل تحمل کند؟