1

گلایه‌های یک گوینده بازنشسته تلویزیون⇐محمدرضا حیاتی بعد از بازنشستگی گفت هشت سال زیر بمباران خبر می‌خوانده در حالی که در تمام هشت سال جنگ، در تهران بود!!!/ما که هشت سال جنگ در مرکز اهواز بودیم چه باید بگوییم؟/در اوج مظلومیت و تنهایی از صداو سیما بازنشسته شدم بدون اینکه کوچک‌ترین قدردانی از ما به عمل بیاید/زمان ضرغامی نیروهای باتجربه را تمدید رسمی کردند اما زمان سرافراز تفاوتی بین یک کارمند مالی و گوینده پیشکسوت قائل نشدند/بعد از این همه سال انگار خاک مرده روی خرمشهر و آبادان پاشیده‌اند/چرا هفت هزار معلم درخواست انتقال از خوزستان را داده‌اند؟؟!/دوران اصلاحات که حبیب‌ بیطرف وزیر نیرو بود حین خواندن گزارش «بردن آب کارون» گفتم به زودی برای عبور از کارون نیازی به پل نخواهد بود! به‌خاطر این حرف، چندبار بازخواست شدم/امروز دیگر کارون آبی ندارد که بخواهند ببرند و اراده‌ای وجود ندارد که کارون را به‌طور اساسی لایروبی کنند

سینماروزان: نصرالله هیربدی از جمله گویندگان پیشکسوت صداوسیماست که سالها و به خصوص در دوران هشت ساله جنگ تحمیلی در مرکز خوزستان فعالیت داشت.

به گزارش سینماروزان نصرالله هیربدی که اولین گزارشگری بوده که بعد از استفاده رژیم بعثی از سلاح شیمیایی علیه رزمندگان ایرانی به سراغ آنها رفت و گزارشی دردناک را از آن اتفاق تولید کرد بعد از بازنشستگی از سازمان نه تنها مورد تقدیر قرار نگرفت بلکه تجربیاتش بخصوص برای تدریس جوانترها مورد استفاده قرار نگرفت و همین است که اسباب نقد او را موجب شده است.

نصرالله هیربدی به تازگی در گفتگو با «قانون» هم گلایه هایی را از بی توجهی رسانه ملی به نیروهایی باتجربه نظیر خودش مطرح کرده و هم درباره خاطراتش از دوران اجرا و گویندگی سخن گفته است.

متن کامل گفتگوی هیربدی را بخوانید:

 شما چطور وارد صدا وسیما شدید؟ چقدر این استعداد را در خودتان می‌دیدید و شرایط در آن دوران به چه شکل پیش مي‌‌رفت که شما وارد این حرفه شدید؟

هرکسی استعدادی در خودش می‌بیند. شما که خبرنگار هستید، به‌طور حتم استعدادش را دارید. من قبل از انقلاب در دبیرستان و مدرسه در نمایشنامه‌هایی که اجرا می‌شد، به عنوان بازیگر انتخاب می‌شدم و همچنین مراسم دعا را اجرا می‌کردم. در خدمت سربازی نيز در سپاه ترویج بودم و در سیستان و بلوچستان خدمت می‌کردم. این توانایی را در خودم حس می‌کردم. ابتدای شروع جنگ، من به نهضت سوادآموزی اهواز رفته بودم. در آن دوره، روستاهای خوزستان جنگ زده بودند و امکانات نداشتند و بیشتر آن‌ها نیز عرب بودند و اعراب خوزستان، بالاترین آمار شهدای این استان را دارا هستند. من در نهضت سوادآموزی کارم را خوب انجام می‌دادم. در آن دوران مدیرکل نهضت سوادآموزی با مدیرکل صدا و سیما دیداری داشت. در این دیدار مدیرکل صدا و سیما درخواست می‌کند که تعدادی از بچه‌های خوب و کارآمد خود را به سازمان معرفی کند چون در آن دوره بيشتر کارمندان و گویندگان سازمان به‌دلیل جنگ از استان رفته بودند. با این شرایط من و چند تن دیگر به سازمان رفتیم و بعد از تست و گزینش از بین ما، فقط دو نفر انتخاب شدند که یکی از آن‌ها من بودم.

گزارشگری چقدر در آن زمان برای شما سخت بود؟ با چه چالش‌هایی درگیر بودید؟

به ياد دارم محمد هاشمی، دستور داده بودند یک بخش رادیویی ساعت 10 شب برای رزمنده‌ها داشته باشیم که از اخبار مطلع شوند. در آن زمان به تازگی دختر بزرگم به دنیا آمده بود و من چهار روز در هفته باید می‌رفتم و خبر ساعت 10 را می‌خواندم. در آن دوره برای همسرم سخت بود که در آن شرایط خطرناک تنها باشد؛ بنابراین با هم می‌آمدیم و او در ماشین جلوی در سازمان می‌ماند. من می‌رفتم خبر را می‌خواندم و برمی‌گشتم. آقای‌حیاتی، بعد از بازنشستگی مصاحبه‌ای کردند و گفتند که من هشت سال زیر بمباران خبر می‌خواندم. در حالی که در تمام هشت سال جنگ، ایشان در تهران بودند. تحقیقاتی کردیم و متوجه شدیم که خوشبختانه حتی یک تیر هم به طرف جام‌جم شلیک نشده بود. پس مراکز اهواز، آبادان، ایلام، کرمانشاه و کردستان كه این هشت سال را فداکارانه پشت سر گذاشتند، چه باید بگویند؟

از روزهای اولین بمباران شیمایی عراق بگویید. امروز سال‌ها از آن زمان می‌گذرد اما به‌طور حتم خاطراتش همراه‌تان خواهد بود. شمانخستين گزارشگری بودید که در این صحنه حاضر شدید.

من در اسفند سال60 ، در روز سرد زمستانی اهواز بعد از امتحانات و گزینش‌ها، وارد صدا و سیمای خوزستان شدم. پیش از آن در نهضت سوادآموزی بودم. این دوران برای من سرشار از خاطرات است. بعد از 34 سال کار کردن در اسفند، این‌بار در اوج مظلومیت و تنهایی از صداو سیما بازنشسته شدم بدون اینکه کوچک‌ترین قدردانی از من و امثال من که در هشت سال جنگ زحمت کشیدند، به عمل بیاید.

اسم عملیاتی که در آن عراق برای اولین‌بار از سلاح شیمیایی استفاده کرد، خاطرم نیست اما اگر اشتباه نکنم در جزایر مجنون بود. مدیر وقت ما آقای سیدمجتبی‌شاه صفدری، مدیر وارسته‌ای بودند و در واقع مرکز خوزستان به مدیریت ایشان، دوربین صدا و سیما را به جبهه‌های جنگ برد و این زمانی بود که محمدهاشمی، ریاست سازمان صدا و سیما را عهده‌دار شده بودند. ایشان احترام و ارج و قرب بسیار زیادی را برای مرکز خوزستان قايل بودند. یک روز عصر، بعد از اولین بمباران شیمایی عراق ما را به همراه تصویربرداران به ورزشگاه تختی اهواز فرستادند که مجروحان شیمیایی را در آنجا بستری کرده بودند. تصویربرداری در آن دوره با توجه به دوربین‌های ویدیویی حجیم، کار بسیار سختی بود و تصویربردارانی که به خط مقدم می‌رفتند کار سنگینی انجام می‌دادند. پیش از انقلاب، هر مرکز صداوسیما دارای یک دوربین فیلمبرداری بود. ما وقتی به ورزشگاه تختی رسیدیم، شاهد وضعیت غریبی بودیم؛ پزشکان و پرستارانی که آنجا کار می‌کردند به طور دقيق نمی‌دانستند با مصدومان شیمیایی چکار کنند. پرستارانی که از تهران یا شهرهای دیگر برای یاری رساندن بیماران به اهواز آمده بودند، تنها کاری که می‌توانستند بکنند این بود که با ترکیدن تاول‌های مجروحان، ملحفه تخت آن‌ها را تعویض کنند! ما آنجا گزارشی تهیه کردیم که به دلیل تضعیف روحیه رزمندگان، هیچ‌وقت پخش نشد اما در آرشیو صداوسیما وجود دارد. قصد این بود که گزارش را برای سازمان ملل بفرستند و بگویند که دشمن علیه ما از سلاح شیمایی استفاده کرده است. وضعیت مصدومان بسیار غم‌انگیز بود. در وزرشگاه تختی اهواز در یک اتاق بین 10 تا 15 نفر مصدوم شده بودند. دکتر فروتن می‌گفت که این‌ها تا دقایقی دیگر به شهادت می‌رسند؛ چرا که بمب شیمایی نزدیک به آن‌ها خورده است و با هر سرفه، تکه‌ای از ریه آن‌ها خارج می‌شود.

آیا هیچ‌وقت پیش آمد که در حال خواندن خبر با بمباران مواجه شوید؟ خاطره‌ای از چنین شرایطی دارید؟

اداره ما در اهواز، جایی بود که پشتش پل هلالیِ نماد اهواز قرار داشت ؛ با فاصله اندکی از مهمانسرای فرماندهان عالی رتبه ارتش و در نزدیکی آن نیز اداره اطلاعات کل خوزستان بود؛ یعنی سه اداره مهم استان کنار هم قرار داشتند. یادم است یک روز حدود 38 فروند هواپیمای سوخو و نیک به سمت اهواز آمدند و 50 نقطه این شهر را مورد هدف قرار دادند. در این شرایط به ما اعلام کردند که مرکز را تخلیه کنیم و در این فاصله دو بمب پشت استدیو افتاد و سیستم تلويزیونی ما قطع شد. محمد هاشمی دستور دادند که به هیچ وجه دشمن نباید متوجه شود که سیستم قطع شده است و از ما خواستند تحت هر شرایطی کاری کنیم که دشمن متوجه این موضوع نشود؛ بنابراین ما در یک فضای سبز با کمک کارگری که یک پارچه آبی را پشت سر من گرفته بود، با یک واحد سیار خبر خواندم تا دشمن متوجه قطع شدن سیستم تلويزیون مرکز خوزستان نشود. این یکی از به یادماندنی‌ترین خاطرات من از بمباران است.

این شرایط چقدر شما را نگران می‌کرد؟ هرگز پیش آمد که شرایط به اندازه‌ای به شما فشار آورد که بخواهید کار را ترک کنید؟

ما تحت هر شرایطی مجبور بودیم تحمل کنیم و هر اتفاقی هم که می‌افتاد، نباید خبر را ترک می‌کردیم. به نظر من این اوج ایثار بچه‌های صداوسیما بود. تعداد شهدای مرکز صدا و سیمای استان خوزستان تعجب آور است. این مرکز شهدای زیادی داده است. این‌ها شعار نیست؛ چرا که ما هرگز به گرد پایِ رزمندگانی که در جبهه‌ها می‌جنگیدند نمی‌رسیم؛ حتي دیدن همین افراد که شجاعانه در مقابل دشمن می‌جنگیدند، عزم ما را راسخ‌تر می‌کرد. ما می‌دیدیم که کشور عزیزمان مورد هجوم وحشیانه رژیم ناجوانمردي قرار گرفته است. خیلی‌ها بعداز جنگ می‌گفتند یکی از دلایلی که موجب حمله صدام شد، به‌دليل دخالت در کشورشان بود اما من مدت‌ها بعد مصاحبه‌ای از سرهنگي عراقی خواندم که جواب همه این‌ها را می‌داد. او می‌گفت هیچ کدام از مسائلی که می‌گویند، حتی اگر صحت داشته باشد، باز هم دلیل نمی‌شود که عراق چنین جنگ ویرانگری را علیه یک کشور دیگر به راه بیندازد و حاصل‌خیزترین استان‌های آن را نابود کند. در واقع من با دیدن تمام این‌ها و شهدایی که در جنگ می‌دادیم، عزمم برای ادامه کار راسخ تر می‌شد.

شما به جز خوزستان در منطقه جنگی دیگری هم بودید یا شد برای تهیه گزارش به مناطق دیگری سفر کنید؟

فکر می‌کنم عملیات والفجر چهار بود که رفتیم کردستان. در آن دوره آقای سیدکمال‌خرازی، مسئول تبلیغات جبهه و جنگ بود و در مرکز کرمانشاه از ما استقبال کرد. بعد از آن به سنندج رفتیم و بعد به مریوان و در پایان عملیات نیز به خوزستان بازگشتیم.

سوال سختی است اما می‌خواهم بپرسم از همکاران شما کسی بود که شهید شود؟

بله. یکی از آن‌ها غلامرضا رهبر بود که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید و هنوز نيز مفقودالاثر هستند. همچنین شهید بهروز خلیلیان، شهید آل‌اسحاق و شهید آسیابان بودند. من خاطره زیبایی از شهید آل‌اسحاق دارم و آن این است که یک برنامه رادیویی به نام فاتحان جنوب داشتیم؛ من اخبار سیاسی آن را می‌خواندم و تجربه زیادی نداشتم. ما تا دو صبح کار می‌کردیم و پیش می‌آمد که من از خستگی تپق می‌زدم. آقای خواجه‌دزفولی در آن زمان صدابردار ما بودند که امروز از دوستان نزدیک است. یادم است یک شب که نزدیک دو صبح مشغول ضبط بودیم، من خیلی تپق می‌زدم و خواجه دزفولی از تپق زدن من بسیار عصبانی شد و با تشر زدن او، تپق زدن من بیشتر می‌شد! در این حین شهید آل‌اسحاق با آرامش خاصی با من صحبت کرد و گفت نگران نباش من آقای خواجه دزفولی را برای استراحت می‌فرستم و خودم تا صبح اینجا هستم؛ می‌توانی هرچقدر می‌خواهی تپق بزنی! همین حرف باعث شد که من آرامش بگیرم و برنامه خیلی راحت ضبط و تمام شد. یکی دیگر از شهدای مرکز، شهید رستگار بودند. ایشان بعد از عملیات فاو برای تهیه گزارش رفته بودند که تک تیراندازهای عراقی، با آر پی جی او را هدف گرفته بودند به طوری که تکه‌های سر و مغز این شهید بزرگوار، روی دوربینش ریخته بود!

در آن دوره مرکز آبادان تعطیل بود؟

آبادان فاصله نزدیکی با مرز داشت و حتی چند نفر از بچه‌های مرکز آبادن با توپ شهید شده بودند؛ بنابراین کل مرکز تا یک مقطعی تعطیل و همه چیز به اهواز منتقل شد و به سرعت، یک سانتر تلويزیونی درست کردند که ما اخبار را بخوانیم.

پس می‌توان این‌طور گفت که با شروع جنگ، شما هم کارتان را در صدا و سیما آغاز کردید. فکر می‌کنید کار در آن شرایط چقدر به تجربه شما اضافه کرده است و تفاوت شما با گزارشگری که در شرایط عادی کار خودش را کرده است چیست؟

فکر می‌کنم بچه‌هایی که کارشان را از جنگ شروع کرده‌اند، یک جورهایی همه فن حریف می‌شوند. من شاید در مرکز خوزستان فقط برنامه کودک اجرا نکرده باشم که آن هم دیگر به سن‌و سال ما نمی‌خورد! حتی بعد از جنگ، من بازی‌های لیگ آزادگان را نيز گزارش می‌کردم. ما در شرایط خاص وارد صدا وسیما شدیم؛ یعنی زمانی که سازمان نیازمند نیرو بود و با همان شرایط باز هم ما از فیلترها و تست‌های سختی رد شدیم اما امروز به نظر می‌رسد خیلی ساده انگارانه با این مساله برخورد می‌شود که به فردي آنتن بدهند. در واقع جنگ دانشگاهي بود با ابعاد گسترده.

کسانی که قبل از انقلاب حتی خدمت سربازی هم نرفته بودند، در طول دوران دفاع مقدس به مدارج عالی رسیدند و فرماندهان جنگ شدند. برای ما هم که در صداوسیما کار می‌کردیم همین‌طور بود. بعد از اینکه انتخاب شدیم باید برای ما کلاس می‌گذاشتند اما فرصت این کار نبود و با همان وضعیت، من تا سه ماه تنها اعلام وضعیت می‌کردم و با این کار با فضا آشنا می‌شدم، در حالی که امروز می‌بینم برای انتخاب گزارشگر و آموزش به آن، خیلی پیش پا افتاده و سطحی برخورد می‌شود.

به عنوان کسی که کارش با شروع جنگ بود، وقتی خبر آتش‌بس را شنیدید چه احساسی داشتید؟

هنگام رسیدن خبر قطعنامه 598، من هنوز اهواز بودم. در گرمای شدید اهواز، ظهر برای ناهار به خانه آمدم. در آن دوره خبر ساعت 14 تلوزیون نداشتم و فقط رادیو بود.

درست خاطرم نیست که خانوم مظلومی یا خانوم تاج نیا اخبار ساعت 14 رادیو را می خواندند و من پیش از آنکه سرکار بروم، رادیو را روشن کردم تا سرخط خبرها را بشنوم و آنجا بود که اعلام کردند قطعنامه پذیرفته شده است. این خبر باورکردنی نبود و البته بسیار خوشحال کننده چون من آوارگی مردم خوزستان را از نزدیک می‌دیدم. صحنه ای یادم می آید از یک زن باردار در روز بمباران. به ما یاد داده بودند هنگام بمباران روی زمین دراز بکشیم اما این خانوم مثل یک مرغ سرکنده بود.

کسی نمی توانست به او کمک کند و به‌دليل باردار بودن نیز نمی توانست روی زمین دراز بکشد و این صحنه برای من بسیار دردناک بود. یکی دیگر از خاطرات تلخ من از جنگ، روزی بود که به بیمارستان اهواز رفته بودم و رزمنده ای را دیدم که بی‌سر بود! جنگ فی نفسه چیز خوبی نیست، شهدای ما اگر امروز زنده بودند، می توانست بسیاری از مسئولیت‌ها را بر عهده بگیرند. چندی پیش مطلبی از دختر شهید کاوه می‌خواندم که می گفت حتی قدردانی ما نیز مثل قدردانی غربی‌ها نیست که یا از آن‌ها انتقاد می‌کنیم و یا شیفته‌شان هستیم.

دست‌کم به سبک غربی‌ها از کسانی که باقی ماندند یا آن‌هایی که شهید شدند، قدردانی کنیم. استان خوزستان دارای منابع نفتی، کارخانه‌های عظیم فولاد، پتروشمی، بندر، آب شیرین و… بود. شهرهای آبادان و خرمشهر از کار زنده بودند اما بعد از این همه سال، انگار خاک مرده روی این شهرها پاشیده‌اند.

امام، جمله ای داشتند که می گفتند: «خوزستان دینش را به اسلام ادا کرده است». نگفتند به کشور، نگفتند به انقلاب بلکه گفتند به اسلام. به راستی که این استان دینش را به اسلام ادا کرد.

وقتی پایان جنگ اعلام شد، این موج بازگشت مردم را چگونه می‌دیدید؟

شاید تا یکی دو سال اول فوق العاده بود. به‌خصوص اهواز که مثل آبادان و خرمشهر نبود. اما بعد که به تدریج تصورها خراب شد، مردم فکر می‌کردند بازسازی به سرعت صورت می‌گیرد و خرابی‌ها آباد می‌شود اما این‌طور نشد.

در حال حاضر هفت هزار معلم درخواست انتقال از خوزستان دادند! زمانی که رييس دولت اصلاحات در سمت رییس جمهور و آقای بیطرف وزیر نیرو بودند، در حال خواندن خبر بودم. گزارشي در رابطه با بردن آب کارون تهیه شده بود. آن زمان آقای امیدوار رضایی، نماینده مسجد‌سلیمان در مجلس شورای اسلامی، تنها مخالف این گزارش و پنج نفر موافق بودند.

وقتی گزارش تمام شد، دیدم مساله جا خواهد افتاد که این آب باید برود. گفتم من می‌خواهم مطلبی را به گزارش اضافه کنم و آن این است که به زودی وضعیت به گونه ای می‌شود که مردم اهواز برای عبور از کارون نیازی به پل نداشته باشند! بعد از این حرف، من چندبار بازخواست شدم اما نمی‌توانستم تحمل کنم. در حال حاضر نیز آب کارون جزیره جزیره شده و به نظر می‌رسد هیچ‌کس به آن فکر نمی‌کند. کارون دیگر امروز آبی ندارد که بخواهند ببرند. اراده‌ای وجود ندارد که امروز یک مناقصه بین المللی بگذارند و کارون را به‌طور اساسی لایروبی کنند.

ناراحت کننده‌ترین خبری که در طول دوران کاری خود خواندید چه بود؟

اگر بخواهیم به جنگ برگردیم، همه اخبار ناراحت کننده است. گاهی که به گلزار شهدای اهواز می‌روم، به طور عجیبی آن زمان به یادم می‌آید. برای همه خانواده‌ها، جنگ بسیار دردناک بود.

و خوشحال کننده ترین خبری که خواندید؟

خبرهای خوشحال کننده زیاد بوده است. من به باشگاه استقلال بسیار علاقه‌مند هستم و موفقیت‌های این تیم ورزشی بسیار من را خوشحال می‌کند.

وقتی اعلام کردم که به جام جهانی می‌روم، خودم حس بسیار خوبی داشتم. همچنین در حوزه هنر، زمانی که آقای فرهادی اسکار را برنده شدند، بسیار خوشحال شدم و احساس غرور به من دست داد. این‌ها مایه افتخار و مسرت ما هستند.

به نظر می‌رسد صدا و سیما تاکنون به خود زحمت نداده است از کارمندانی که در آن سال‌ها تحت شرایط بسیار سختی کار کردند، تجلیل کند.

سازمان ما 25 سال خدمت است ولی آقای‌ ضرغامی نیروهای باتجربه را به مدت 9سال تمدید رسمی می‌کردند. اما آقای سرافراز با یک طرز تفکر خاص، هیچ تفاوتی بین یک کارمند مالی و یک گوینده با تجربه که 34 سال توانایی پشت سرش دارد و سازمان برای ساختن چنین فردی هزینه کرده است، قايل نمی‌شود. با اینکه من هنوز توانایی کار داشتم مرا بازنشسته کردند. امروز 30سال از پایان جنگ می‌گذرد اما صداو سیما هرگز به خود زحمت نداد که از گوینده‌ها، گزارشگران و تصویربردارانی که در هشت سال دفاع مقدس، فداکارانه خدمت کردند تجلیل یا حتی تشکر کند. شما فکر کنید؛ من بعد از 34 سال که بازنشسته شدم و در حال خروج از سازمان بودم، حتي يك تشكر كوچك هم از من نشد! در اسفند 93 آقای سرافراز فرموده بودند بازنشسته‌ها را تمدید نکنید. در حال خروج از سازمان تنها تعدادی از بچه‌های خدمات و چند تن از تصویربرداران بودند که تا بیرون از سازمان من را مشایعت کردند و بعد از آن نيز تا امروز هیچ اتفاقی نیفتاده است.




ادعاهای تهمینه میلانی درباره چرایی عدم تولید پروژه جنگی‌ «تنهایی پرهیاهو»⇐بودجه را منطقه آزاد داده بود اما انجمن دفاع مقدس مخالف ساخت فیلم بود/ به عکس‌های شخصی‌ام دسترسی پیدا کرده بودند و همین دستاویزی شد تا مانع فیلمسازی‌ام شوند/یک سال و نیم مرا بسیار اذیت کردند و شرایطی به وجود آوردند که مدتی طولانی از تهران بیرون رفتم

سینماروزان: تهمینه میلانی که زن گراترین فیلمساز زن ایرانی است 5 سال قبل به دنبال تولید فیلمی در ژانر جنگ با نام «تنهایی پرهیاهو» بود؛ فیلمی که مقدمات تولید آن هم فراهم شد اما به ناگاه تولیدش به بن بست خورد و بعد از مدتی هم ساختش منتفی شد.

به گزارش سینماروزان میلانی هم بعد از ناکامی آن پروژه به سراغ تولید فیلمی دیگر به نام «ملی و راههای نرفته اش» رفت که اخیرا در بخش بازار جشنواره ای موسوم به جهانی فجر به نمایش درآمد و البته توجهی برنینگیخت.

همزمان با سوم خرداد سالروز آزادسازی خرمشهر میلانی درباره چرایی عدم تولید «تنهایی پرهیاهو» به «ایسنا» گفت: متأسفانه برخی دستگاه‌ها نگذاشتند این فیلم را بسازم چون به نوعی جنگ را میراث  خود می‌دانند و عنوان می‌کنند که من شایستگی ساخت فیلم جنگی را ندارم.

میلانی با اشاره به اینکه چند سال قبل مجوز ساخت «تنهایی پرهیاهو» توسط سازمان سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی صادر شده است، ادامه داد: سال‌های 91-92 بود که 6 ماه برای پیش تولید این فیلم زمان صرف و بودجه لازم هم از سوی منطقه آزاد سرمایه‌گذاری شد، اما در نهایت با وجود اینکه فیلم مورد توجه حوزه هنری و بنیاد سینمایی فارابی بود و ایوبی (رئیس وقت سازمان سینمایی) هم آن را بسیار دوست داشت و می‌گفت که یکی از بهترین داستان‌های جنگی است که تاکنون خوانده است، نتوانستم فیلم را کلید بزنم. این در حالی است که حتی با برخی عوامل قرارداد بسته شده بود و به همراه محمود کلاری لوکیشن‌های فیلم را هم در شهرهای آبادان و اهواز و خرمشهر انتخاب کرده بودیم.

کارگردان فیلم‌های «دو زن»، «نیمه پنهان» و «واکنش پنجم» در پاسخ به اینکه اگر مجوز ساخت فیلم صادر شده بود چطور امکان فیلمبرداری آن فراهم نشده است؟ گفت: انجمن دفاع مقدس به‌عنوان متولی موافق ساخت فیلم نبود و با ایجاد موانع بسیار مانع ساخت فیلم شد و در نهایت با شکایتی که از سوی یک نهاد نظامی از من صورت گرفت و یک سال و نیم در دادگاه در حال رفت و آمد بودم سازمان سینمایی هم عقب‌نشینی کرد و دیگر امکان ساخت فیلم  از بین رفت.

وی در این‌باره توضیح داد:‌ در آن شکایت یکی از موارد مورد پرسش این بود که چرا می‌خواهم فیلم جنگی بسازم؟! این در شرایطی است که با هک شدن کامپیوتر شخصی من، به عکس‌های شخصی‌ام دسترسی پیدا کرده بودند و آن‌ها دستاویزی شده بودند تا مانع از فیلمسازی‌ام شوند، به همین دلیل در طول آن یک سال و نیم مرا بسیار اذیت کردند و شرایطی بوجود آوردند که حتی مدتی طولانی از تهران بیرون رفتم. هرچند که با این همه آزار در نهایت در دادگاه انقلاب تبرئه شدم؛ اما انچه ازبین رفت عمر من بود و آنچه صدمه دید، روح من و ساخته نشدن فیلمی که می‌توانست یکی از بهترین فیلم‌های جنگی باشد.

وی درباره داستان فیلم‌«تنهایی پرهیاهو» نیز گفت: قهرمان این فیلم یک دختر 18 ساله است. در واقع برای اولین بار داستان زنان در اولین روز جنگ روایت می‌شود که درگیر جنگ شده‌اند. در این فیلم قرار بود ببینیم که در روزهای اول جنگ بر زنان ما چه گذشت، چون زندگی مردان و آنچه بر آن‌ها گذشت را بارها دیده‌ایم. من برای این فیلم سال‌ها تحقیق کردم و ساعت‌ها مصاحبه‌های طولانی انجام دادم، آن هم با زنانی که خودشان قهرمان جنگ هستند.

تهمینه میلانی با تاکید براینکه «در فیلم «تنهایی پرهیاهو» جبهه و جنگ کمتر دیده می‌شود و بیشتر فضای شهری و روابط انسانی روایت می‌شود» در پایان اظهار کرد: من دوست دارم جامعه‌ام رشد کند و برای خود وظایفی قائل هستم. فیلم «تنهایی پرهیاهو» درباره ارزش سرزمین و خاک بود و امیدوارم پس از آنچه بر من گذشته بتوانم مجددا تجدید قوا کنم و با حمایت دولت جدید آن را بسازم.




برنامه بهروز بقایی برای ساخت یک فیلم سینمایی⇐فیلمی درباره اولین روز جنگ در آبادان

سینماروزان: بهروز بقايي، هنرمندي كه بارها در تئاتر، تلويزيون و سينما خوش درخشيده است، امسال اگر به گفته خودش خدا بخواهد و از هفت‌خان رستم بگذرد و پرونده كارگرداني‌اش را بگيرد، نخستين فيلمش را به نام «داستان افسانه» خواهد ساخت.

به گزارش سینماروزان و به نقل از «شرق» درضمن بهروز بقايي در اين سال‌ها بسيار شاعر شده است و شاعرانگي‌اش همراه با اميد و زندگي و شور و نشاط در برخوردهايش موج مي‌زند. مدام از زندگي مي‌گويد و شيرين و بذله‌گوست. او فيلم‌نامه‌اش را به علي خودسياني، از فيلم‌نامه‌نويسان بنام تلويزيون، سپرده كه بازنويسي‌اش كند و موضوع آن مربوط به روز اول جنگ در آبادان (٣١ شهريور ١٣٥٩) است.

بهروز بقايي سال گذشته در خندوانه با رامبد جوان در مقام يك گزارشگر تلويزيوني همكاري كرده و گزارش‌هايي را از استان‌هاي ايران تهيه كرده است. همچنين تله‌فیلم «آذر، پایان پائیز» كار سعيد ابراهيمي‌فر، آخرين بازي‌اش مقابل دوربين است.

او سال‌نويش را هنوز با تئاتر شروع نكرده، اما اميدوار است هرچه‌زودتر به تماشاي تئاتر درخورتأملي بنشيند، اما در سال گذشته نيز تئاتر شاخص نديده و دراين‌باره مي‌گويد: شايد كم‌كاري از خودم باشد كه كمتر به ديدن تئاتر رفته‌ام، اما تئاترهايي از دانشجويان و هنرجويان ديده‌ام كه آنها هم چندان قابل ذكر نيستند، چون آن‌قدر شاخص نبوده‌اند كه در خاطرم مانده باشند.

از بقايي مي‌پرسم آيا تمايلي به كارگرداني در تئاتر هم دارد كه پاسخ مي‌دهد: با كمال ميل! دلم مي‌خواهد يك نمايش‌نامه اورجينال و ايراني باشد و در آن مفاهيمي باشد كه مرتبط با مسائل روزمان باشد و همچنين كاركردنش هم به عقل و شعورم برسد.

او مي‌افزايد: دوست دارم كه «نادرشاه» جهانگير جهانزاده را كار كنم يا نمايش‌نامه‌اي كه به قصه‌هاي شاهنامه بپردازد كه هنوز دراين‌باره متني به دستم نرسيده است.

بنابراين بهروز بقايي بيشتر وقتش را با كتاب‌خواني پر مي‌كند و آن را وظيفه خودش مي‌داند و در اين رابطه به قصه‌هاي شاهنامه و برخي از قصه‌هاي ادبيات داستاني معاصر علاقه‌مندي نشان مي‌دهد و البته شعر هم دغدغه اصلي‌اش شده است.

او دوست دارد كه مجموعه شعرهايش را چاپ كند و حتي دوتا پيشنهاد هم داشته كه هنوز دارد به آنها فكر مي‌كند و به شوخي مي‌گويد تا من فكر كنم و اين كتاب‌ها چاپ شود، سال‌ها طول خواهد كشيد، اما دوست دارد و ترجيح مي‌دهد كه كتابش صوتي باشد و آهنگ‌سازي‌اش را بهرنگ بقايي، پسرش، انجام دهد؛ پسري كه علاوه بر آهنگ‌سازي در شركتي تبليغاتي ايده‌پردازي مي‌كند.

بهروز بقايي احوال‌پرسي‌اش را با تقديم شعري به خوانندگان به پايان مي‌رساند:
بايد چه كرد؟/ بايد از اين خاك گريخت؟/ بايد درخت و سبزه را در آسمان ديد و چريد؟/ بايد كه من، تمام شد؟/ بايد كه هيچِ تام شد؟/… باشد، هرآنچه، مي‌شوم/ انگشت كوچكي، مدام روي تپانچه مي‌شوم/ خميازه‌ي برف مي‌شوم/ سرباز صفر ساده‌اي/ درون يك صف مي‌شوم/ از صفر پايين‌تر چه هست؟/ هر آنچه هست، مي‌شوم/… اما نمي‌خواهم كه نيست/ اما نمي‌خواهم كه رفت/ اما نمي‌خواهم كه بود/ اما نمي‌خواهم كه دود،/ با سرنوشت مردمم نماز مي‌برم،/ محو سجود مي‌شوم/ هرچه نبود مي‌شوم/ و چون نسيم بر لب رود/ از تشنگي خواهم سرود!




شهرام ناظری: ۳۷ سال است که از خانه خودمان صداوسیما محروم هستیم/در اين ۳۷ سال بابت پخش كارها و آثارمان هيچ حق و حقوقي به ما پرداخت نشده است/امكانات زيادي داشتم كه به آمريكا و فرانسه بروم، اما به عشق مردم كشورم در ايران ماندم

سینماروزان: شهرام ناظري باز هم از عدم حضور ٣٧‌ساله‌اش در صداوسيما و ماندن در ايران به عشق مردم گفت، اما اين‌بار در جشنواره بين‌المللي اقوام كه قرار بود در آن نخستين نشان «فرهنگ و هنر» كرمانشاه به او اهدا شود.


به گزارش سینماروزان شهرام ناظري با حضور در اختتاميه اين جشنواره  كه در زادگاهش برگزار شده است، با بيان اينكه تا چند روز پيش، از برگزاري چنين مراسمي بي‌خبر بود، در مورد پيشنهادي كه به برگزاركنندگان براي تقدير از چهره‌اي مثل محمدرضا درويشي صحبت كرد: «با من تماس گرفتند كه جشنواره بين‌المللي اقوام است، تشريف بياوريد و من هم حضور استاد محمدرضا درويشي متخصص موسيقي اقوام را در اين مراسم پيشنهاد كردم و در نهايت، از زبان يكي از دوستان متوجه شدم كه قرار است برنامه‌اي براي تجليل از من برگزار شود. قطعا تجليل در زادگاهم كرمانشاه برايم بسيار ارزشمند است، هرچند ما هنرمندان عادت نكرده‌ايم كه از ما تجليل شود، اما دوست داشتم اين مراسم با دقت بيشتر و برنامه‌ريزي منسجم‌تري انجام مي‌شد.


اگر حضور محمدرضا درويشي را در اين جشنواره پيشنهاد كردم، مقصود اين بود كه از حضور متخصصي مانند ايشان در بحث موسيقي اقوام در چند روز جشنواره استفاده شود كه بهره‌اي هم براي موسيقي كرمانشاه و منطقه كرد داشته باشد. »
ناظري در ادامه با اشاره به اينكه زحمات اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي استان را در برگزاري اين مراسم ناديده نمي‌گيرد از شرايط موجود انتقاد كرد و گفت: «اما شرايط طوري است كه اگر افرادي هم بخواهند كار كنند، چوب لاي چرخ‌شان مي‌گذارند و سنگ‌اندازي مي‌كنند. »
بعد از اين صحبت‌ها نشان «فرهنگ و هنر» كرمانشاه به ناظري اهدا شد؛ نشاني كه به گفته او مهم‌ترين جايزه زندگي‌اش خواهد شد.


ناظري در ادامه باز هم از محمدرضا درويشي اسم برد و در مورد اينكه مسوولان فرهنگي كشور، روزي نشان «فرهنگ و هنر ايران» را به افرادي مثل استاد محمدرضا درويشي بدهند ابراز اميدواري كرد. شواليه آواز ايران درخواست براي اجراي زنده قطعه‌اي در اين برنامه را رد كرد و گفت: «اين هم از همان بي‌برنامگي‌هايي است كه سال‌ها به آن عادت كرده‌ايم. براي اجرا بايد ‌سازي مهيا باشد و از قبل برنامه‌ريزي شده باشد. »


اما بخش ديگري از صحبت‌هاي ناظري به انتقاد او در مورد حضور خودش و ساير موسيقيدانان در صداوسيما برمي‌گشت.


او كه در بخشي از اين مراسم متوجه پخش برنامه اختتاميه جشنواره از صداوسيما شد از عدم پرداخت حقوق پخش آثارش از صداوسيما انتقاد كرد و توضيح داد: « ۳۷ سال است كه از خانه خودمان، صداوسيما محروم هستيم و در اين ۳۷ سال بابت پخش كارها و آثارمان هيچ حق و حقوقي به ما پرداخت نشده است. در هشت سال دفاع مقدس، رضايت كامل براي پخش آثارم داشتم، اما در سال‌هاي بعدي صداوسيما پيگير نشد كه اين هنرمندي كه آثارش را پخش مي‌كند حق و حقوقش چه مي‌شود و از نظر كپي‌رايت و مسائل قانون، حقش چيست و بدون اجازه و بدون اينكه حقم را بدهند، اين چند سال از آثارم استفاده كردند و سوال من اين است كه چرا بايد اين‌طور باشد. »
شهرام ناظري با بيان اينكه ۳۷ سال به عشق مردم ايران در كشور مانده توضيح داد: «امكانات زيادي داشتم كه به امريكا و فرانسه بروم، اما به عشق مردم كشورم در ايران ماندم. »




کنسرت زنده در دل دفاع مقدس

سینماژورنال/نازنین متین‌نیا: چهره سربازان جوان است. د‌وربين از صورت پسرجواني با ابروهاي پرپشت مي‌چرخد‌ به سمت د‌ر ورود‌ي تا نمايي باز از كل سالن و جمعيتش د‌يد‌ه شود‌. د‌يوارهاي سالن خاكي رنگ است و با كتيبه‌هايي با مضامين عاشورايي پوشيد‌ه شد‌ه. د‌رهاي سالن آن‌د‌ورترها خاك‌ريز نشان مي‌د‌هد‌. موسيقي د‌ر پس‌زمينه نوايي آشنا د‌ارد‌؛ نواي موسيقي‌هاي سنتي د‌هه شصت.

به گزارش سینماژورنال و به نقل از “اعتماد” د‌وربين بازهم از روي صورت همان جوان اولي با ابروهاي پرپشت مي‌چرخد‌ و اين‌بار اين‌طرف سالن را نشان مي‌د‌هد‌؛ جايي كه كيخسرو پورناظري با گروهش، خليل عالي‌نژاد‌ و علي‌اكبر مراد‌ي، مشغول اجراي كنسرت براي سربازان د‌ر جبهه است. مرتضي شريفيان همان لحظه د‌م مي‌گيرد‌ و اين بيت از شعر مولانا را مي‌خواند‌: «حيلت رها كن عاشقا، د‌يوانه د‌يوانه د‌يوانه شو…»…

لينك فيلم را خبرگزاري فارس به مناسبت سالروز آغاز جنگ تحميلي و د‌فاع مقد‌س روي خروجي خبرگزاري‌اش گذاشته. فيلم عجيب و متفاوت از تصوير جبهه‌هاي جنگ و د‌فاع مقد‌س. فيلم از آن د‌سته از فيلم‌هاي ارزشمند‌ آرشيوي است كه احتمالا تا امروز جايي د‌يد‌ه نشد‌ه و احتمالا پورناظري هم از وجود‌ آن بي‌خبر است. فيلم ارزشمند‌ي كه نشان مي‌د‌هد‌، هنرمند‌ ايراني تا كجا پاي ميهن ايستاد‌ه و د‌ر كنار تمام مرد‌اني كه اسلحه به د‌ست گرفتند‌ تا از سرزمين خود‌ د‌فاع كنند‌، با تمام د‌ارايي خود‌؛ هنر و ساز د‌ر جبهه‌هاي د‌فاع مقد‌س حاضر شد‌ه.

هنرمندانی که به جبهه ها سفر کردند تا روحیه بخش باشند

براي هنرمند‌ي كه مرد‌ جنگ نيست، ماند‌ن د‌ر پشت جبهه با خطرات احتمالي، همان نقش مبارزه مرد‌ان شجاعي را بازي مي‌كند‌ كه د‌ر تمام د‌وران د‌فاع مقد‌س به خط د‌شمن زد‌ند‌ تا از وجب به وجب خاك د‌فاع كنند‌. فيلم، شبيه هيچكد‌ام از آن تصويرهايي نيست كه تا امروز از د‌وران د‌فاع مقد‌س د‌يد‌ه‌ايم. نه روايت‌هاي جنگي كارگرد‌انان معروف د‌فاع مقد‌س را د‌ارد‌ و نه تصاوير هميشگي با مضامين هميشگي كه د‌ر تمام اين سال‌ها به عنوان خاطره روايت شد‌ه. موسيقي اصيل و محجوب ايراني با شعري از مولانا د‌ر فضا پيچيد‌ه و روايت مي‌كند‌؛ هم آن سرباز نشسته روي موكت‌هاي طوسي رنگ و هم آن گروه هنرمند‌اني كه به جبهه‌ها سفر كرد‌ند‌ تا روحيه‌بخش باشند‌، همه د‌ر راه هد‌في مقد‌س قد‌م برمي‌د‌ارند‌.

هد‌في كه د‌فاع از ميهن نام د‌ارد‌ و مهم نيست د‌ر راه رسيد‌ن به اين هد‌ف، چه كسي چه گامي برمي‌د‌ارد‌ و مهم اين است كه هركسي به اند‌ازه خود‌ سهمش را اد‌ا مي‌كند‌ و همراه و هميار است. نفس اتفاق مهمي كه هشت سال تمام د‌ر جامعه ايراني جريان د‌اشت و هشت سال تمام مرد‌م يك سرزمين را همراه هم كرد‌.

عنصری به نام همدلی جمعی

اتفاق مهمي كه د‌ر سالروز د‌فاع مقد‌س كمتر د‌رباره آن صحبت مي‌شود‌ و حق صحبتش به د‌رستي به حق صحبت و روايت از مرد‌مان شريفي بخشيد‌ه مي‌شود‌ كه جان خود‌ را به اين سرزمين د‌اد‌ند‌. اما بعد‌ از اين‌همه سال، اگر د‌قيق‌تر به آن د‌وران نگاه كنيم، بازهم بايد‌ به همان عنصر همراهي و همد‌لي جمعي بازگرد‌يم كه آنقد‌ر د‌ر آن روزگار ريشه د‌واند‌ه كه حتي اين‌روزها، د‌ر د‌هه نود‌ جامعه ايراني كه جامعه‌شناسان به‌شد‌ت نگران زند‌گي اجتماعي آن هستند‌، همچنان د‌رباره «د‌فاع مقد‌س» همد‌لي و همراهي وجود‌ د‌ارد‌ و حتي نسل جوان هم د‌ر زير سايه آن حس قد‌يمي مشترك، قرار د‌ارند‌.

شايد‌ بزرگ‌ترين د‌ستاورد‌ د‌فاع مقد‌س از پس تمام وقايع و از د‌ست د‌اد‌ن مرد‌ان و زنان شجاعش، همين حس مشترك جمعي باشد‌. همين كه هشت سال تمام، مرد‌م يك سرزمين د‌ر شرايط سختي و بحران كنار يكد‌يگر بود‌ند‌ و هركسي به اند‌ازه سهم خود‌، قد‌م برمي‌د‌اشت؛ اگر مرد‌اني د‌ر جبهه‌ها مي‌جنگيد‌ند‌، زناني بود‌ند‌ كه خانه‌ها را نگه د‌اشتند‌. اگر توانايي اسلحه د‌ر د‌ست گرفتن نبود‌، توانايي د‌وربين د‌ر د‌ست د‌اشتن و ساز به د‌ست گرفتن و قلم روي كاغذ گذاشتني وجود‌ د‌اشت تا تمام آن سال‌ها د‌رست و صاد‌قانه روايت شود‌ و بگذرد‌.

از “نینوا” تا “بیداد”

اگر به آن روزها نگاه كنيد‌، به د‌هه شصت؛ د‌ر فهرست هر هنرمند‌ بزرگ ايراني، اثري د‌رخشان خلق شد‌ه مي‌بينيد‌؛ حسين عليزاد‌ه «نينوا» را مهر ٦٢ منتشر كرد‌ه و محمد‌رضا شجريان «بيد‌اد‌» را سال ٦٤ و هنرمند‌ان د‌يگر هركد‌ام به سهم خود‌ مشغول خلق آثاري براي جامعه‌اي كه د‌ر موقعيت همگاني مشغول به «د‌فاع مقد‌س» است و نيازمند‌ به انرژي‌بخشي و روحيه جمعي. حالا از پس اين‌همه سال و گذشت سه د‌هه، خاطرات د‌هه شصت خاطراتي عجيب و نوستالژيك هستند‌.

خاطراتي كه روايت آنها د‌ر مرجع‌هاي رسمي و رسانه‌ملي، تبد‌يل به خاطرات هميشگي و كليشه‌اي شد‌ه. اما وقتي فرصتي پيش مي‌آيد‌ تا يك روايت ناب، د‌ست‌نخورد‌ه و واقعي د‌يد‌ه شود‌، روايتي شبيه همين فيلم منتشر شد‌ه، آن مفهوم مشترك همگاني بد‌ون اينكه حسي از شعارزد‌‌گي د‌اشته باشد‌، به ساد‌گي خود‌ را نشان مي‌د‌هد‌. مفهوم مشترك جامعه‌اي كه هشت سال با تمام اختلافات و مشكلات و مسائل د‌يگر، به خاطر يك هد‌ف مشترك كنار هم ايستاد‌ و د‌ر نهايت سرفراز بيرون آمد‌.

ياد‌آوري تاريخ اجتماعي

مفهوم مشتركي كه شايد‌ اين روزها د‌ر د‌هه نود‌ي كه ملتهب د‌سته‌بند‌ي‌هاي سياسي مختلف، نظرات و هد‌ف‌هاي مشترك است، چند‌ان قابل د‌رك نباشد‌، اما قابل انكار هم نيست.

هيچ‌كس با هيچ سليقه و سمت و سويي نمي‌تواند‌ آن يكپارچگي و اتحاد‌ و همد‌لي خاص را زيرسوال ببرد‌ يا روايتي د‌روغين از آن بسازد‌. همين است كه وقتي به آن فيلم نگاه مي‌كني، وقتي همراهي و همد‌لي مشترك هنرمند‌ و سرباز د‌ر پشت صحنه يك د‌فاع مي‌بيني، تنها و تنها يك‌چيز برايت روشن مي‌شود‌؛ شايد‌ جامعه‌ايراني اين روزها، بيشتر از آن كه به روايت‌ها و شعارهاي هميشگي نياز د‌اشته باشد‌ يا مراقبت‌هاي مد‌اوم، تنها و تنها به ياد‌آوري تاريخ اجتماعي كه گذراند‌ه نيازمند‌ است و اينكه د‌ر سكانس‌هايي ساد‌ه و تاثيرگذار از هشت سال د‌فاع مقد‌س و پايمرد‌ي‌هاي د‌يگر بياموزد‌؛ چه چيزي اين سرزمين را از هر هجوم و تهد‌يد‌ي نجات مي‌د‌هد‌.




برنامه مهران مدیری برای ساخت فیلمی در دل دفاع مقدس+عکس

سینماژورنال: مهران مدیری تصمیم گرفته بعد از پایان مجموعه “دورهمی” اولین فیلم سینمایی خود با عنوان “پنج عصر” را بسازد.

به گزارش سینماژورنال این فیلم یک درام خیابانی است شامل یک کاراکتر با بازی سیامک انصاری که یک صبح تا عصر در خیابانهای تهران می گردد و در این بین با اتفاقات مختلفی روبرو می شود.

خشایار الوند سناریست این کار در تازه ترین گفتگوی خود درباره همکاری با مدیری نکته ای را هم ذکر کرده درباره علاقه مدیری برای ساخت فیلم خاطراتش از جبهه. الوند به “تماشاگران امروز” گفته است: در جریان کار بعدی مهران{که بعد از “پنج عصر” ساخته میشود} نیستم اما می دانم برای خاطرات زمان جبهه و جنگش است.

وی ادامه داد: کار پس زمینه جنگ دارد و خاطرات خود مهران است از زمانی که با گروههای دانشجویی در مناطق جنگی تئاتر اجرا می کردند. من نویسنده آن کار نیستم و خودش دوست دارد آن را بسازد.

پس از “دیدار”

به گزارش سینماژورنال البته این فیلم در صورت تولید اولین فیلم مرتبط با جبهه و جنگ مدیری نیست. او در دهه هفتاد در فیلمی با عنوان “دیدار” ساخته محمدرضا هنرمند و از محصولات مهاب فیلم به تهیه کنندگی سیدضیاء هاشمی، هم تجربه ایفای نقش یک رزمنده را داشت.

مدیری در “دیدار” نقش رزمنده ای را ایفا می کرد که عاشق یک عکاس ارمنی می شود و با وی ازدواج می کند؛ رزمنده ای که طی یک عملیات اسیر می شود و سالها دور از خانه خویش با اسارت دست و پنجه نرم می کند…

مهران مدیری در نمایی از "دیدار"
مهران مدیری در نمایی از “دیدار”
مهران مدیری در نمایی از "دیدار"
مهران مدیری در نمایی از “دیدار”



برآمده از تازه‌ترین گفتگوی این کارگردان⇐میرکریمی برای فیلمسازی درباره جنگ نیاز دارد به حمایت⇒عجیب نیست؟

سینماژورنال: در حالی که پیشتر شنیده هایی طرح شده بود مبنی بر آن که رضا میرکریمی بعد از استعفا از مدیرعاملی خانه سینما با حمایت برخی ارگانهای شهری یک فیلم جنگی درباره شهیدهمت می سازد این کارگردان خبر ساخت فیلم جنگی را تأیید کرد و البته این را هم گفت که این فیلم جنگی درباره شهید همت نیست.

به گزارش سینماژورنال میرکریمی آن طور که گفته بنا دارد یکی از تجربیات شخصی خود از جنگ را بسازد اما مهمتر از غرض او برای فیلمسازی در این سبک آن است که او گفته است نمی داند چه کسی از تولید این فیلم حمایت می کند؛ این اظهارنظر در حالی از میرکریمی سر زده که در همه این سالها همواره ارگانهای متنفذ دولتی از حوزه هنری گرفته تا منطقه آزاد اروند در تولید محصولات این کارگردان کنارش بوده اند.

فیلمسازی درباره تجربیات شخصی از جنگ

میرکریمی درباره علاقه اش به ساخت فیلم جنگی به “مهر” گفت: سال هاست دوست دارم درباره جنگ فیلم بسازم. بارها هم کارهای مختلفی را شروع کرده ام مثلا چند سال روی فیلمنامه ای درباره شهید همت کار کردم که در آن عملیات بیت المقدس هم مطرح می شد ولی موفق نشدم بودجه آن را فراهم کنم و ساخته نشد. البته از پا ننشسم و فیلمنامه ای به قلم یکی از دوستان را مطالعه کردم که فیلمنامه خوبی بود که آن هم نشد. الان دنبال این هستم چیزی بنویسم ولی مطمئن نیستم این اتفاق بیفتد.

این کارگردان که این روزها فیلم “دختر” را روی پرده دارد با اشاره به اینکه بدش نمی آید یکی از تجربیات شخصی خودش از جنگ را فیلم کند بیان داشت:  اتفاقا یکی از خاطرات خودم در جنگ که قبلا خلاصه اش در مجله داستان چاپ شده به من انگیزه می دهد که سراغ یک موقعیت جنگی بروم. دلیل اینکه به موقعیت جنگی علاقمندم این است که چالش هایی که برای یک انسان، ایمان، باورهایش و ارزش هایی که بدان اعتقاد دارد در موقعیت بحرانی ایجاد می شود خیلی مهم است و فکر می کنم اتفاقا برای کشف آن گوهر انسانی که در خیلی فیلم ها دنبال آن هستیم موقعیت جنگی بهترین انتخاب است.

نمی دانم چه کسی حمایت می کند

وی ادامه داد: جنگ یعنی موقعیت بودن و نبودن یعنی موقعیتی که دیگر در آن نمی توانی تصویر دیگری از خودت جز آنچه واقعا هستی ارائه دهی. در زمان جنگ آدم ها یک تصویره می شوند. جنگ یک موقعیت استثنایی است و اگر هم دقت کنید فیلم هایی که کنکاش های جدی درباره درونیات انسان ها دارند و راحت درباره این مسایل حرف می زنند قصه های جنگی دارند که در تاریخ سینما هم نمونه های موفقی از آنها داریم. دوست دارم در نهایت این اتفاق بیفتد و بتوانم چنین فیلمی بسازم ولی نمی دانم چه می شود و چه کسی حمایت می کند.




خاطره‌نگاری روزنامه‌نگار اصلاح‌طلب از ابتدای جنگ و دبیرستانی که مدیرش “علی شریعتی” بود!

سینماژورنال: سیدعلی میرفتاح روزنامه نگاری که طی سالهای حضورش در عرصه رسانه های نوشتاری همواره سعی کرده سبک خاص خود در پرداختن به اتفاقات را داشته باشد در تازه ترین تک نگاری اش که در روزنامه اصلاح طلب “اعتماد” منتشر شده، از سالهای ابتدایی جنگ تحمیلی سخن گفته است.

به گزارش سینماژورنال میرفتاح که در روزهای ابتدایی جنگ در مقطع اول دبیرستان تحصیل می کرده هم از آن دوران گفته و تحصیل  در دبیرستانی که مدیرش “علی شریعتی” بوده و هم از حال و هوای دبیرستانهای آن سالها که دانش آموزانش به جبهه ها می رفتند و به شهادت می رسیدند.

سینماژورنال متن کامل تک نگاری میرفتاح را ارائه می دهد:

خاطرات فراموش نشدني

چهارتا خانواده دنبال هم راه افتاده بوديم رفته بوديم اطراف تهران، زير سايه درختي، لب رودي، كنار سبزه‌اي. لوبيا پلو و كتلت و كوفته و باقالي پلو را گذاشتند وسط و مشغول خوردنش شديم. همهمه‌اي بود. يكي نمك مي‌خواست، يكي پياز مي‌خواست، يكي مي‌گفت از گوشت بدش مي‌آيد، يكي مي‌گفت كاش بادمجان ترشي هم داشتيم، يكي هم دنبال ته ديگ مي‌گشت كه كم آمده بود و به او نرسيده بود. من سيزده سالم بود. كمي بيشتر. با بچه‌هاي ديگر فاميل جفت شده بوديم و شيطنت مي‌كرديم. بعد ناهار تاب بستيم به درخت گردو. بعد دست رشته بازي كرديم. همه بلد بودند بل بگيرند غير من. بيشترين سوتي آن روز را توي بازي‌ها من دادم. زن‌ها پا شدند بساط آش رشته علم كردند. وسط بگو بخند و بازي يك صداي مهيب آمد كه اعتنا نكرديم. دو سه تا صداي مهيب ديگر هم پشت بندش آمدند، اما نه آنقدر مهيب كه بساط آش رشته و تخمه بو داده و تاب و الك دولك و وسطي را به هم بزنند. فرداش بايد مي‌رفتم دبيرستان و دلم مي‌خواست تا آخرين لحظه از بي‌قيدي تابستاني‌ام استفاده كنم. بقيه بچه‌ها هم زده بودند سيم آخر تا پيش پيش تلافي ٩ ماه آينده را درآورند. بزرگ‌ترها هم با اينكه ترس اول مهر نداشتند اما تا جا داشت دل‌شان مي‌خواست از آخرين جمعه تابستان لذت ببرند.

جنگ شروع شده بود…

خسته كه شديم يكي رفت از توي هيلمن ليمويي‌اش يك كيسه پر از نخود و لوبيا و كارت درآورد و پيشنهاد دبلنا داد. حلقه زديم به دبلنا. بيست و هشت. چهل و چهار. هشتاد و سه. پنجاه و نه. سي و يك. دبلنا. چند متر آن طرف‌تر جاده تهران بود كه تا يك ساعت قبلش خلوت بود. حالا اما رفت و آمدها آنقدر زياد شد كه دبلناي ما را تحت‌الشعاع قرار داد. يك پيكان صد متر دورتر از ما ايستاد و راننده‌اش به حالت مضطرب پياده شد و به مردهاي ما گفت چه نشسته‌ايد كه جنگ شده. جنگ شروع شده. به نفع‌مان بود باور نكنيم و فكر كنيم طرف مشنگ است و مي‌خواهد عيش چهارتا خانواده را منغص كند. اگر واقعا جنگ شروع شده بود كه نمي‌شد نشست به دبلنا. اگر واقعا يكي به ما حمله كرده بود كه نمي‌شد نشست به آش رشته. اول نظري من چه مي‌شد؟ 

ذوق اول نظری توی دلم ماسید
صاحب هيلمن ليمويي بلند شد و رفت راديوي ماشينش را روشن كرد. خرخرش آنقدر زياد بود كه نمي‌شد چيزي فهميد. از آن‌ طرف دلشوره زن‌ها و مردها آنقدر زياد شده بود كه نمي‌شد هيچ كاري نكرد. چه بايد مي‌كرديم؟‌ آش رشته شده بود زهر مار. بيچاره برنده دبلنا چنان توي ذوقش خورده بود كه شيريني پيروزي توي دهنش ماسيد. سيزده بدر، شبش چطور اضطراب به جان بچه مدرسه‌اي‌ها مي‌افتد؟ به جان من هم افتاده بود. از مشق ننوشته‌ام در هول و ولا بودم، اما چه مشقي؟ ذوق اول نظري من هم توي دلم ماسيد، بلكه تبديل به دلهره‌اي شد كه براي هميشه گوشه دلم جا خوش كرد.

از اين به بعد شرايط جنگيه، از شام خبري نيست

جاي ماندن نبود. بساط را جمع كرديم و چپيديم توي ماشين‌هامان و نخود نخود، هر كه رود خانه خود. از ميدان آزادي نتوانستيم رد شويم. راه كج كرديم و از يك طرف ديگر رفتيم خانه. كم‌كم موج راديو هم تنظيم شد و معلوم شد خبر آن راننده پيكان راست بوده. هواپيماهاي عراقي آمده‌اند و توي فرودگاه بمب انداخته‌اند. شبش مادرم و خواهرهام هيچ‌كدام نرفتند آشپزخانه كه شام بپزند. انگار هيبت جنگ رخصت مي‌داد كه زن‌ها غذا نپزند و مردها هم اعتراض نكنند. اعتراض من هم به جايي نرسيد. ضايع هم شدم: مردم دارن مي‌ميرن تو به فكر شامي؟ كارد بخوره اون شيكمي كه سيرآوري نداره… يكي هم گفت: از اين به بعد شرايط جنگيه، از شام خبري نيست.

 در دبیرستان حال و هوای فوق العاده ای بود
صبحش توي دبيرستان يك حال و هواي فوق‌العاده‌اي بود كه نمي‌دانستم چقدرش مال جنگ است چقدرش مال دبيرستان. سال بالايي‌ها طوري رفتار مي‌كردند كه انگار از حضور ما «بچه مچه»ها ناراحت بودند. بيشتر سال بالايي‌ها مرد كامل بودند. ريش و سبيل داشتند. قد و قواره‌شان كم از ناظم و معلم‌ها نداشت. من و چندتاي ديگر اما انگار قاچاقي از راهنمايي آمده بوديم دبيرستان. هنوز بچه بوديم و كسي آدم حساب‌مان نمي‌كرد. حتي جنگ هم باعث نشده بود توي اين نخستين روز ناظم سرمان داد نزند و گوساله صدايمان نكند. رسما با سال بالايي‌ها رفيق بود و با ما دشمن.

مدیر دبیرستان اسمش دکتر علی شریعتی بود!!!

دشمن نه، بلكه در حرف و عمل تحقيرمان مي‌كرد. گفت «حالي‌تان باشد اينجا دبيرستان است نه خانه خاله.» به صف ايستاديم و از راديو صداي زنگ رييس‌جمهور را پخش كردند. يك چيزهايي هم گفتند كه تاييد همان خبرهاي ديشبي بود. بعد مدير دبيرستان كه اسمش دكتر علي شريعتي بود و هيچ ربطي هم به دكترعلي شريعتي، «معلم شهيد ما، جان به كفش نهاده بود، الا الا چه همتي، آغاز بيداري، ضداستعماري» نداشت آمد و خوشامدمان گفت و در لزوم همدلي و ياري و درس خواندن و جهاد دانش‌آموزي حرف‌هايي زد و دل‌مان را گرم كرد.

هر سال تعداد گلایلهای سفید بیشتر می شد

سال بعدش ما هم تا حدودي پشت لب‌هايمان سياه شده بود. شده بوديم سال بالايي. با ناظم هم رفيق شده بوديم و حتي شوخي هم مي‌كرديم. جاي چندتا از سال بالاتري‌ها، توي صف گلايل سفيد گذاشته بودند. هر سال تعداد اين گل‌ها بيشتر و بيشتر شد، ما هم رسما مرد شديم و… باقي‌اش بماند براي بعد. فقط خواستم بگويم هر سال ٣١ شهريور تمام اين خاطرات در من زنده مي‌شوند و مرا با خود به جاهاي عجيب و غريب مي‌برند.