سینماروزان: نصرالله هیربدی از جمله گویندگان پیشکسوت صداوسیماست که سالها و به خصوص در دوران هشت ساله جنگ تحمیلی در مرکز خوزستان فعالیت داشت.
به گزارش سینماروزان نصرالله هیربدی که اولین گزارشگری بوده که بعد از استفاده رژیم بعثی از سلاح شیمیایی علیه رزمندگان ایرانی به سراغ آنها رفت و گزارشی دردناک را از آن اتفاق تولید کرد بعد از بازنشستگی از سازمان نه تنها مورد تقدیر قرار نگرفت بلکه تجربیاتش بخصوص برای تدریس جوانترها مورد استفاده قرار نگرفت و همین است که اسباب نقد او را موجب شده است.
نصرالله هیربدی به تازگی در گفتگو با «قانون» هم گلایه هایی را از بی توجهی رسانه ملی به نیروهایی باتجربه نظیر خودش مطرح کرده و هم درباره خاطراتش از دوران اجرا و گویندگی سخن گفته است.
متن کامل گفتگوی هیربدی را بخوانید:
شما چطور وارد صدا وسیما شدید؟ چقدر این استعداد را در خودتان میدیدید و شرایط در آن دوران به چه شکل پیش ميرفت که شما وارد این حرفه شدید؟
هرکسی استعدادی در خودش میبیند. شما که خبرنگار هستید، بهطور حتم استعدادش را دارید. من قبل از انقلاب در دبیرستان و مدرسه در نمایشنامههایی که اجرا میشد، به عنوان بازیگر انتخاب میشدم و همچنین مراسم دعا را اجرا میکردم. در خدمت سربازی نيز در سپاه ترویج بودم و در سیستان و بلوچستان خدمت میکردم. این توانایی را در خودم حس میکردم. ابتدای شروع جنگ، من به نهضت سوادآموزی اهواز رفته بودم. در آن دوره، روستاهای خوزستان جنگ زده بودند و امکانات نداشتند و بیشتر آنها نیز عرب بودند و اعراب خوزستان، بالاترین آمار شهدای این استان را دارا هستند. من در نهضت سوادآموزی کارم را خوب انجام میدادم. در آن دوران مدیرکل نهضت سوادآموزی با مدیرکل صدا و سیما دیداری داشت. در این دیدار مدیرکل صدا و سیما درخواست میکند که تعدادی از بچههای خوب و کارآمد خود را به سازمان معرفی کند چون در آن دوره بيشتر کارمندان و گویندگان سازمان بهدلیل جنگ از استان رفته بودند. با این شرایط من و چند تن دیگر به سازمان رفتیم و بعد از تست و گزینش از بین ما، فقط دو نفر انتخاب شدند که یکی از آنها من بودم.
گزارشگری چقدر در آن زمان برای شما سخت بود؟ با چه چالشهایی درگیر بودید؟
به ياد دارم محمد هاشمی، دستور داده بودند یک بخش رادیویی ساعت 10 شب برای رزمندهها داشته باشیم که از اخبار مطلع شوند. در آن زمان به تازگی دختر بزرگم به دنیا آمده بود و من چهار روز در هفته باید میرفتم و خبر ساعت 10 را میخواندم. در آن دوره برای همسرم سخت بود که در آن شرایط خطرناک تنها باشد؛ بنابراین با هم میآمدیم و او در ماشین جلوی در سازمان میماند. من میرفتم خبر را میخواندم و برمیگشتم. آقایحیاتی، بعد از بازنشستگی مصاحبهای کردند و گفتند که من هشت سال زیر بمباران خبر میخواندم. در حالی که در تمام هشت سال جنگ، ایشان در تهران بودند. تحقیقاتی کردیم و متوجه شدیم که خوشبختانه حتی یک تیر هم به طرف جامجم شلیک نشده بود. پس مراکز اهواز، آبادان، ایلام، کرمانشاه و کردستان كه این هشت سال را فداکارانه پشت سر گذاشتند، چه باید بگویند؟
از روزهای اولین بمباران شیمایی عراق بگویید. امروز سالها از آن زمان میگذرد اما بهطور حتم خاطراتش همراهتان خواهد بود. شمانخستين گزارشگری بودید که در این صحنه حاضر شدید.
من در اسفند سال60 ، در روز سرد زمستانی اهواز بعد از امتحانات و گزینشها، وارد صدا و سیمای خوزستان شدم. پیش از آن در نهضت سوادآموزی بودم. این دوران برای من سرشار از خاطرات است. بعد از 34 سال کار کردن در اسفند، اینبار در اوج مظلومیت و تنهایی از صداو سیما بازنشسته شدم بدون اینکه کوچکترین قدردانی از من و امثال من که در هشت سال جنگ زحمت کشیدند، به عمل بیاید.
اسم عملیاتی که در آن عراق برای اولینبار از سلاح شیمیایی استفاده کرد، خاطرم نیست اما اگر اشتباه نکنم در جزایر مجنون بود. مدیر وقت ما آقای سیدمجتبیشاه صفدری، مدیر وارستهای بودند و در واقع مرکز خوزستان به مدیریت ایشان، دوربین صدا و سیما را به جبهههای جنگ برد و این زمانی بود که محمدهاشمی، ریاست سازمان صدا و سیما را عهدهدار شده بودند. ایشان احترام و ارج و قرب بسیار زیادی را برای مرکز خوزستان قايل بودند. یک روز عصر، بعد از اولین بمباران شیمایی عراق ما را به همراه تصویربرداران به ورزشگاه تختی اهواز فرستادند که مجروحان شیمیایی را در آنجا بستری کرده بودند. تصویربرداری در آن دوره با توجه به دوربینهای ویدیویی حجیم، کار بسیار سختی بود و تصویربردارانی که به خط مقدم میرفتند کار سنگینی انجام میدادند. پیش از انقلاب، هر مرکز صداوسیما دارای یک دوربین فیلمبرداری بود. ما وقتی به ورزشگاه تختی رسیدیم، شاهد وضعیت غریبی بودیم؛ پزشکان و پرستارانی که آنجا کار میکردند به طور دقيق نمیدانستند با مصدومان شیمیایی چکار کنند. پرستارانی که از تهران یا شهرهای دیگر برای یاری رساندن بیماران به اهواز آمده بودند، تنها کاری که میتوانستند بکنند این بود که با ترکیدن تاولهای مجروحان، ملحفه تخت آنها را تعویض کنند! ما آنجا گزارشی تهیه کردیم که به دلیل تضعیف روحیه رزمندگان، هیچوقت پخش نشد اما در آرشیو صداوسیما وجود دارد. قصد این بود که گزارش را برای سازمان ملل بفرستند و بگویند که دشمن علیه ما از سلاح شیمایی استفاده کرده است. وضعیت مصدومان بسیار غمانگیز بود. در وزرشگاه تختی اهواز در یک اتاق بین 10 تا 15 نفر مصدوم شده بودند. دکتر فروتن میگفت که اینها تا دقایقی دیگر به شهادت میرسند؛ چرا که بمب شیمایی نزدیک به آنها خورده است و با هر سرفه، تکهای از ریه آنها خارج میشود.
آیا هیچوقت پیش آمد که در حال خواندن خبر با بمباران مواجه شوید؟ خاطرهای از چنین شرایطی دارید؟
اداره ما در اهواز، جایی بود که پشتش پل هلالیِ نماد اهواز قرار داشت ؛ با فاصله اندکی از مهمانسرای فرماندهان عالی رتبه ارتش و در نزدیکی آن نیز اداره اطلاعات کل خوزستان بود؛ یعنی سه اداره مهم استان کنار هم قرار داشتند. یادم است یک روز حدود 38 فروند هواپیمای سوخو و نیک به سمت اهواز آمدند و 50 نقطه این شهر را مورد هدف قرار دادند. در این شرایط به ما اعلام کردند که مرکز را تخلیه کنیم و در این فاصله دو بمب پشت استدیو افتاد و سیستم تلويزیونی ما قطع شد. محمد هاشمی دستور دادند که به هیچ وجه دشمن نباید متوجه شود که سیستم قطع شده است و از ما خواستند تحت هر شرایطی کاری کنیم که دشمن متوجه این موضوع نشود؛ بنابراین ما در یک فضای سبز با کمک کارگری که یک پارچه آبی را پشت سر من گرفته بود، با یک واحد سیار خبر خواندم تا دشمن متوجه قطع شدن سیستم تلويزیون مرکز خوزستان نشود. این یکی از به یادماندنیترین خاطرات من از بمباران است.
این شرایط چقدر شما را نگران میکرد؟ هرگز پیش آمد که شرایط به اندازهای به شما فشار آورد که بخواهید کار را ترک کنید؟
ما تحت هر شرایطی مجبور بودیم تحمل کنیم و هر اتفاقی هم که میافتاد، نباید خبر را ترک میکردیم. به نظر من این اوج ایثار بچههای صداوسیما بود. تعداد شهدای مرکز صدا و سیمای استان خوزستان تعجب آور است. این مرکز شهدای زیادی داده است. اینها شعار نیست؛ چرا که ما هرگز به گرد پایِ رزمندگانی که در جبههها میجنگیدند نمیرسیم؛ حتي دیدن همین افراد که شجاعانه در مقابل دشمن میجنگیدند، عزم ما را راسختر میکرد. ما میدیدیم که کشور عزیزمان مورد هجوم وحشیانه رژیم ناجوانمردي قرار گرفته است. خیلیها بعداز جنگ میگفتند یکی از دلایلی که موجب حمله صدام شد، بهدليل دخالت در کشورشان بود اما من مدتها بعد مصاحبهای از سرهنگي عراقی خواندم که جواب همه اینها را میداد. او میگفت هیچ کدام از مسائلی که میگویند، حتی اگر صحت داشته باشد، باز هم دلیل نمیشود که عراق چنین جنگ ویرانگری را علیه یک کشور دیگر به راه بیندازد و حاصلخیزترین استانهای آن را نابود کند. در واقع من با دیدن تمام اینها و شهدایی که در جنگ میدادیم، عزمم برای ادامه کار راسخ تر میشد.
شما به جز خوزستان در منطقه جنگی دیگری هم بودید یا شد برای تهیه گزارش به مناطق دیگری سفر کنید؟
فکر میکنم عملیات والفجر چهار بود که رفتیم کردستان. در آن دوره آقای سیدکمالخرازی، مسئول تبلیغات جبهه و جنگ بود و در مرکز کرمانشاه از ما استقبال کرد. بعد از آن به سنندج رفتیم و بعد به مریوان و در پایان عملیات نیز به خوزستان بازگشتیم.
سوال سختی است اما میخواهم بپرسم از همکاران شما کسی بود که شهید شود؟
بله. یکی از آنها غلامرضا رهبر بود که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید و هنوز نيز مفقودالاثر هستند. همچنین شهید بهروز خلیلیان، شهید آلاسحاق و شهید آسیابان بودند. من خاطره زیبایی از شهید آلاسحاق دارم و آن این است که یک برنامه رادیویی به نام فاتحان جنوب داشتیم؛ من اخبار سیاسی آن را میخواندم و تجربه زیادی نداشتم. ما تا دو صبح کار میکردیم و پیش میآمد که من از خستگی تپق میزدم. آقای خواجهدزفولی در آن زمان صدابردار ما بودند که امروز از دوستان نزدیک است. یادم است یک شب که نزدیک دو صبح مشغول ضبط بودیم، من خیلی تپق میزدم و خواجه دزفولی از تپق زدن من بسیار عصبانی شد و با تشر زدن او، تپق زدن من بیشتر میشد! در این حین شهید آلاسحاق با آرامش خاصی با من صحبت کرد و گفت نگران نباش من آقای خواجه دزفولی را برای استراحت میفرستم و خودم تا صبح اینجا هستم؛ میتوانی هرچقدر میخواهی تپق بزنی! همین حرف باعث شد که من آرامش بگیرم و برنامه خیلی راحت ضبط و تمام شد. یکی دیگر از شهدای مرکز، شهید رستگار بودند. ایشان بعد از عملیات فاو برای تهیه گزارش رفته بودند که تک تیراندازهای عراقی، با آر پی جی او را هدف گرفته بودند به طوری که تکههای سر و مغز این شهید بزرگوار، روی دوربینش ریخته بود!
در آن دوره مرکز آبادان تعطیل بود؟
آبادان فاصله نزدیکی با مرز داشت و حتی چند نفر از بچههای مرکز آبادن با توپ شهید شده بودند؛ بنابراین کل مرکز تا یک مقطعی تعطیل و همه چیز به اهواز منتقل شد و به سرعت، یک سانتر تلويزیونی درست کردند که ما اخبار را بخوانیم.
پس میتوان اینطور گفت که با شروع جنگ، شما هم کارتان را در صدا و سیما آغاز کردید. فکر میکنید کار در آن شرایط چقدر به تجربه شما اضافه کرده است و تفاوت شما با گزارشگری که در شرایط عادی کار خودش را کرده است چیست؟
فکر میکنم بچههایی که کارشان را از جنگ شروع کردهاند، یک جورهایی همه فن حریف میشوند. من شاید در مرکز خوزستان فقط برنامه کودک اجرا نکرده باشم که آن هم دیگر به سنو سال ما نمیخورد! حتی بعد از جنگ، من بازیهای لیگ آزادگان را نيز گزارش میکردم. ما در شرایط خاص وارد صدا وسیما شدیم؛ یعنی زمانی که سازمان نیازمند نیرو بود و با همان شرایط باز هم ما از فیلترها و تستهای سختی رد شدیم اما امروز به نظر میرسد خیلی ساده انگارانه با این مساله برخورد میشود که به فردي آنتن بدهند. در واقع جنگ دانشگاهي بود با ابعاد گسترده.
کسانی که قبل از انقلاب حتی خدمت سربازی هم نرفته بودند، در طول دوران دفاع مقدس به مدارج عالی رسیدند و فرماندهان جنگ شدند. برای ما هم که در صداوسیما کار میکردیم همینطور بود. بعد از اینکه انتخاب شدیم باید برای ما کلاس میگذاشتند اما فرصت این کار نبود و با همان وضعیت، من تا سه ماه تنها اعلام وضعیت میکردم و با این کار با فضا آشنا میشدم، در حالی که امروز میبینم برای انتخاب گزارشگر و آموزش به آن، خیلی پیش پا افتاده و سطحی برخورد میشود.
به عنوان کسی که کارش با شروع جنگ بود، وقتی خبر آتشبس را شنیدید چه احساسی داشتید؟
هنگام رسیدن خبر قطعنامه 598، من هنوز اهواز بودم. در گرمای شدید اهواز، ظهر برای ناهار به خانه آمدم. در آن دوره خبر ساعت 14 تلوزیون نداشتم و فقط رادیو بود.
درست خاطرم نیست که خانوم مظلومی یا خانوم تاج نیا اخبار ساعت 14 رادیو را می خواندند و من پیش از آنکه سرکار بروم، رادیو را روشن کردم تا سرخط خبرها را بشنوم و آنجا بود که اعلام کردند قطعنامه پذیرفته شده است. این خبر باورکردنی نبود و البته بسیار خوشحال کننده چون من آوارگی مردم خوزستان را از نزدیک میدیدم. صحنه ای یادم می آید از یک زن باردار در روز بمباران. به ما یاد داده بودند هنگام بمباران روی زمین دراز بکشیم اما این خانوم مثل یک مرغ سرکنده بود.
کسی نمی توانست به او کمک کند و بهدليل باردار بودن نیز نمی توانست روی زمین دراز بکشد و این صحنه برای من بسیار دردناک بود. یکی دیگر از خاطرات تلخ من از جنگ، روزی بود که به بیمارستان اهواز رفته بودم و رزمنده ای را دیدم که بیسر بود! جنگ فی نفسه چیز خوبی نیست، شهدای ما اگر امروز زنده بودند، می توانست بسیاری از مسئولیتها را بر عهده بگیرند. چندی پیش مطلبی از دختر شهید کاوه میخواندم که می گفت حتی قدردانی ما نیز مثل قدردانی غربیها نیست که یا از آنها انتقاد میکنیم و یا شیفتهشان هستیم.
دستکم به سبک غربیها از کسانی که باقی ماندند یا آنهایی که شهید شدند، قدردانی کنیم. استان خوزستان دارای منابع نفتی، کارخانههای عظیم فولاد، پتروشمی، بندر، آب شیرین و… بود. شهرهای آبادان و خرمشهر از کار زنده بودند اما بعد از این همه سال، انگار خاک مرده روی این شهرها پاشیدهاند.
امام، جمله ای داشتند که می گفتند: «خوزستان دینش را به اسلام ادا کرده است». نگفتند به کشور، نگفتند به انقلاب بلکه گفتند به اسلام. به راستی که این استان دینش را به اسلام ادا کرد.
وقتی پایان جنگ اعلام شد، این موج بازگشت مردم را چگونه میدیدید؟
شاید تا یکی دو سال اول فوق العاده بود. بهخصوص اهواز که مثل آبادان و خرمشهر نبود. اما بعد که به تدریج تصورها خراب شد، مردم فکر میکردند بازسازی به سرعت صورت میگیرد و خرابیها آباد میشود اما اینطور نشد.
در حال حاضر هفت هزار معلم درخواست انتقال از خوزستان دادند! زمانی که رييس دولت اصلاحات در سمت رییس جمهور و آقای بیطرف وزیر نیرو بودند، در حال خواندن خبر بودم. گزارشي در رابطه با بردن آب کارون تهیه شده بود. آن زمان آقای امیدوار رضایی، نماینده مسجدسلیمان در مجلس شورای اسلامی، تنها مخالف این گزارش و پنج نفر موافق بودند.
وقتی گزارش تمام شد، دیدم مساله جا خواهد افتاد که این آب باید برود. گفتم من میخواهم مطلبی را به گزارش اضافه کنم و آن این است که به زودی وضعیت به گونه ای میشود که مردم اهواز برای عبور از کارون نیازی به پل نداشته باشند! بعد از این حرف، من چندبار بازخواست شدم اما نمیتوانستم تحمل کنم. در حال حاضر نیز آب کارون جزیره جزیره شده و به نظر میرسد هیچکس به آن فکر نمیکند. کارون دیگر امروز آبی ندارد که بخواهند ببرند. ارادهای وجود ندارد که امروز یک مناقصه بین المللی بگذارند و کارون را بهطور اساسی لایروبی کنند.
ناراحت کنندهترین خبری که در طول دوران کاری خود خواندید چه بود؟
اگر بخواهیم به جنگ برگردیم، همه اخبار ناراحت کننده است. گاهی که به گلزار شهدای اهواز میروم، به طور عجیبی آن زمان به یادم میآید. برای همه خانوادهها، جنگ بسیار دردناک بود.
و خوشحال کننده ترین خبری که خواندید؟
خبرهای خوشحال کننده زیاد بوده است. من به باشگاه استقلال بسیار علاقهمند هستم و موفقیتهای این تیم ورزشی بسیار من را خوشحال میکند.
وقتی اعلام کردم که به جام جهانی میروم، خودم حس بسیار خوبی داشتم. همچنین در حوزه هنر، زمانی که آقای فرهادی اسکار را برنده شدند، بسیار خوشحال شدم و احساس غرور به من دست داد. اینها مایه افتخار و مسرت ما هستند.
به نظر میرسد صدا و سیما تاکنون به خود زحمت نداده است از کارمندانی که در آن سالها تحت شرایط بسیار سختی کار کردند، تجلیل کند.
سازمان ما 25 سال خدمت است ولی آقای ضرغامی نیروهای باتجربه را به مدت 9سال تمدید رسمی میکردند. اما آقای سرافراز با یک طرز تفکر خاص، هیچ تفاوتی بین یک کارمند مالی و یک گوینده با تجربه که 34 سال توانایی پشت سرش دارد و سازمان برای ساختن چنین فردی هزینه کرده است، قايل نمیشود. با اینکه من هنوز توانایی کار داشتم مرا بازنشسته کردند. امروز 30سال از پایان جنگ میگذرد اما صداو سیما هرگز به خود زحمت نداد که از گویندهها، گزارشگران و تصویربردارانی که در هشت سال دفاع مقدس، فداکارانه خدمت کردند تجلیل یا حتی تشکر کند. شما فکر کنید؛ من بعد از 34 سال که بازنشسته شدم و در حال خروج از سازمان بودم، حتي يك تشكر كوچك هم از من نشد! در اسفند 93 آقای سرافراز فرموده بودند بازنشستهها را تمدید نکنید. در حال خروج از سازمان تنها تعدادی از بچههای خدمات و چند تن از تصویربرداران بودند که تا بیرون از سازمان من را مشایعت کردند و بعد از آن نيز تا امروز هیچ اتفاقی نیفتاده است.