سینماروزان/ورتا چمانی: از آنجایی که فرض محال، محال نیست و بسیاری از محالها به راحتی ممکن شده و خوانندهی زیرزمینی که پروندهی محکومیت داشته ناگهان از عرشه ناوشکن سردرآورده، پس بعید نیست که بهروزوثوقی هم به ناگاه در عرصهی سینمای ایران ظهوری نو و جدید بیابد، از این رو بد نیست بدون هر گونه تحلیلی درباره بدی یا خوبی این امر احتمالات بعد از ورود بهروز به ایران را بررسی کنیم.
اول. بهروز وثوقی به ایران آمده، حکم چهل سالهی دادگاه انقلاب لغو شده، سینما فرهنگ به او که مالک اصلیاش است باز گردانده شده و بنیاد سینمایی فارابی بابت سه دهه استفاده از سینما به عنوان مالک، پولهایی را که به دست آورده و حاصل کرده، به بهروز برگردانده است، حالا بهروز مانده و حضورش بر پرده نقرهای که مشکلات سینما و اصناف وابسته به آن دیگر کامل حل شود. باز این فرض را هم میپذیریم که دوبلورهای فیلمهای معروف او جواب مثبت داده و او را تنها نگذاشته باشند، چرا که بهروز وثوقی یا همان خلیل وثوقی با صدای خودش و ته لهجهی دلنشین آذری هرگز نمیتواند خاطرات فیلمهای پس از قیصر خود را برای مخاطبانی که او را با تلاش فراوان به کشور باز گردانده، تکرار کند، بهروز بدون آن دوبلورها، عملاً دیگر بهروز نیست، همان طور که سعید راد وقتی با صدای خویش برگشت عملاً از بازار حرفهای سینما خواهد خط خورد.
حالا بهروز و دوبلورش آمادهی حضور بر روی پردهاند و اولین شنیدهها حاکی از آن است که سازمان ارزشی متمول به سراغ بهروز رفته، بهروز در این مرحله بهروز «تنگسیر» است و شاید تلویزیون هم مدام تنگسیر را نشان دهد تا همه نقش ضد استبدادی بهروز را ببینند، حالا زارممد آمادهی ایفای نقشی در قالب یکی از سرداران ملی یا محلی مبارز خواهد بود، از کلنل پسیان تا یکی از مبارزان تنگستانی، تا ستارخان و باقرخان و شیرعلیمردان خان و … البته شنیده خواهد شد سازمان ارزشی به همهی شروط مالی بهروز احترام گذاشته و پذیرفته و بهروز هم سه جلد کتاب خاطرات از نوع خاطرات ارتشبد سابق فردوست یا احمد علی انصاری نوشته و از فسادخانوادهی شاه مخلوع بهخصوص همشیرهی همزادش پردهها برداشته است.
فیلم به فجر میآید، بهروز کاندیدا میشود و البته سیمرغ را نمیگیرد چون هنوز خودی خودی محسوب نمیشود، فیلم با بلیتهای نذری و پروژههای نذر فرهنگی و پیشخریدهای ارگانی فروش نسبتاً قابل قبولی پیدا میکند و بهروز بعد آن باز به انتظار یک بیگ پروداکشن ارگانی دیگر میماند و به نقش دومهای فیلمهای ارگانی حمایتی دیگر تبدیل میشود، اتفاقی مشابه که سعید راد هم با «دوئل» آن را تجربه کرد.
دوم. بهروز به ایران آمده و پروژهی تطهیرسازی بخاطر تازه بودن داغ تتلو و کلیپهایی از بهروز در فیلمهای غیر ضد استعماری(!) اش که توسط مخالفان که بخشی از رقبا هم پنهانی در این جبهه قرار گرفتهاند، پخش شده، سازمان ارزشی و ارگانیها علیرغم میل قلبی و قبلی نمیتوانند پای بهروز را به یک پروژهی ارگانی باز کنند و بهروز در یک فیلم هنری بازی میکند، فیلمی که ارگانی نیست ولی از آن طرف نمیتواند جسورانه هم باشد چرا که سازندگانش همهی جسارتشان را در آوردن و استفاده از بهروز خرج کردهاند و بهروز هم لااقل در فیلم اول نمیتواند در پوزیشنِ منتقد ظاهر شود و به خط قرمزها نزدیک شود، پس حاصل یک فیلم هنری خنثی است نه این طرف نه آن طرف که نه فجر را دارد نه فستیوال کن را، فیلم در نوبت اکران قرار میگیرد و در بدترین شرایط آب و هوایی و تقویمی در سالنهای معدودی به نمایش در میآید، بهروز طفلک باید در اکرانهای مردمی مگامال و زندگی و ماندانا شرکت کند و به مانند نو ستارهای که در شروع اکران فیلمهایش از یازده شب تا پنج صبح سلفی میاندازد چنین ریاضتهایی را به جان بخرد، در ضمن مدام به نفر اول و دوم و سوم فیلمیران هم زنگ بزند و سکانسهای بهتر یا فوقالعاده درخواست کند. در این مرحله ایشان آقای وثوقی هستند و با این نام مورد خطاب قرار میگیرند و چشم چشم به آقای وثوقی گفته میشود اما عملاً سانسی تعلق نمیگیرد. فروش فیلم پایین یا در بهترین شکل متوسط است، پس هواداران کجایند، انبوه هواداران بهروز را با «تنگسیر» نمیشناسند و فیلمهای تجاری ترش را دوست دارند، در ضمن بهروزی که پیک نمیزند، چاقو نمیکشد، دعوا نمیکند و برای رهایی از تاریکی، لامپها را روشن نمیکند را دوست ندارند، آنها میخواهند بهروز «هاوآریو» شان را بر روی پرده خوب کند و خلاصه همان بهروزی شود که بود، وگرنه این بهروز شده کپی همهی آنهایی که در طی این چهار دهه به هوای بهروز شدن آمدند و بهروز نشدند هیچ، سرانجام مختار شدند که بروند یا بمانند و سرانجام هم رفتند.
—حالا بهروز هم به این نتیجه رسیده به کارهای تجاریاش باز گردد، حالا نه در حد «دالاهو» یا «صد کیلو داماد»، ولی چیزی در مایهی «ماه عسل» و «همسفر» بد نیستند و میتوانند انتظارات را برآورند، فیلم ساخته میشود، اما آن فیلمها هنوز بینندهی بیشتری به نسبت این ورژنها دارد، چرا که بهروز جوان است، پارتنرهایش هم از خودش جوانتر و عشق و عاشقی و مزه ریختن حسابی بهشان میآید و اصولاً با ورژنهای به قول مخاطب پاستوریزه فرق میکند، فیلم اکران میشود، حالا او بهروز خان و بهروز جان است که چشم چشم میشنود و شاید این بار چند سکانس هم اضافه کنند، اما چند فیلم که ارگانها، آقازادهها، رانتی اختلاسیها و … در آن حضور دارند روی پرده است و یک فیلم کاملاً بخش خصوصی که اتفاقاً از روی یک فیلم قدیمی رونویسی شده و همهی کمدینهای حال آن زمان در آن حضوری باحال دارند و میزنند و میرقصند و انواع شوخیهای لفظی و یدی در آن در جریان است. فیلم بهروزخان در جدول نهایی پایان سال در رتبهای که شایستهی اوست قرار نمیگیرد.
سوم. بهروز وسوسه میشود با رانتی-اختلاسی-پولشویان کار کند! اما همهی آنهایی که خون آریایی در رگ دارند به او تذکر میدهند، کانالهای تلگرامی، اینستاگرامی راجع به آقازادههای گرامی به بهروزخان هشدارهای لازم را میدهند، بهروز مانده که چه کند، فیلم بازی نکردن یک مشکل بود و حال فیلم بازی کردن هزار مشکل، او باید برگردد به دنیای هنری که ویژهی خودش باشد و مثلاً با یک فیلمساز جوان، فیلمی چون «قیصر» را به لحاظ کارکرد سینمایی از وجوه مختلف هنری و اقتصادی و جریانسازی، بسازد. آنچه بهروز میخواهد چیزی است که خود میداند چیست و از این رو او باید سرمایهی فیلمش را هم خودش تأمین کند. در این مرحله هنوز میتواند بهروز خان باشد و البته بهروز هم هست.
چهارم. فیلم مستقل بهروز که نه ارگانی است نه هنر و تجربهای و نه کپی کاری از فیلمهای5 دههی پیش ساخته میشود اما فیلم ساخته نشده چوبهای مختلف در ابعاد و جنسهای مختلف لای چرخ او جاسازی میشود تا او بداند در این چهل سال، این عرصه هم خالی از پدرخواندههای پوشالی و مافیای مقوایی نبوده و به قول معروف سینما هم صاحاب دارد.
پنجم. حالا بهروز خسته شده، از گروه معارف برای بازی در یک سریال ماه رمضانی پیشنهاد دارد چون نفر پیش از او که اتفاقا آموزشگاهدار هم هست آن قدر توسط شیطان اغفال شد که اسباب مضحکهی عام و خاص فراهم گشت و شیطان رجیم هم از اغفال این فرد خسته شده!! بهروز نمیپذیرد چون خاطرهی خوبی از اغفال شدن ندارد و بر باعث و بانی آنهایی که او را اغفال کرده و از سانفرانسیسکو به لواسان کشاندند لعنت میفرستد.
آخر. حالا بهروز خان، بهروز شده و حرف و حدیث پشت سرش زیاد شده که پول مارو هم نداد، جملهی تکراری که پشت سر بسیاری از بتهای سابق سینما زده میشود، بهروز میگوید به خدا همه سفید امضاء کرده بودند و بازی در کنار من و در فیلمی که نام من در آن به عنوان تهیه کننده یا بازیگر بود، برایشان افتخار ابدی به حساب میآمد. خودشان اصرار بر حضور داشتند، اما حرف و حدیثها همگی حاکی ازآن است که ما گفتیم سفید امضاء او چرا باور کرد؟ یا قبول کرد؟ مگر وضع مالیاش بد است؟ مگر خودش کم دارد، اصلاً بهروز هست که هست، مگر خودش افتخاری بازی میکند؟ ما برای آوردنش کم هزینه ندادهایم. حالا همهی آن اسرار مگویی که ممکن است واقعیت هم نداشته باشد و زمانی در ابتدای انقلاب بهانهی امثال مخملبافها بود از زبان این جماعت به کرات شنیده میشود و پروندهی عکاس مضروب فلان مجلهی هفتگی پیش از انقلاب به دست آنها مفتوح میشود، حالا سایتهای سینمایی متعدد بهروز را برای همین دعواها میخواهند، او هم جوابی بدهد و افشاگری کن، مخاطب فلان نشریه سینمایی یا فلان روزنامهی سیاسی بالا برود، بهروز آن قدر عصبی و به هم ریخته و پریشان است که دوست دارد یک لحظه چشم باز کند و ببیند همهی اینها یک کابوس است که او از سر گذرانده و درست همین لحظه چشم باز میکند و میبیند خوشبختانه در سانفرانسیسکو است و با صدای زنگ تلفن یکی از ایران که میخواهد او را به ایران باز گرداند بیدار شده است.
بهروز عاقلتر از آن است که با طناب یک عده که خود در کارشان فروماندهاند به ته چاه برود، در تمام این سالهای اخیر او دیده که چگونه فیلمسازان نامی حال حاضر به محض اینکه پولی از صدا و سیما و ارگانها به قول خودشان کندهاند سریع به ینگه دنیا برده و آنجا برای آتیه خود و خانوادهشان سرمایهگزاری کردهاند. در تمام این سالها بازیگران جایزهبگیر و موفق را دیده که چه تلاشی برای دوتابعیتی شدن میکنند و دریافت تابعیت جایی که بهروز سالهاست در آنجا زندگی میکند برایشان تا چه حد از درجهی اهمیت برخوردار است.
بهروز در تمام این سالها نفاق این جمعیت را از نزدیک دیده، آنجا چه میکنند و اینجا چه میگویند، دیده که رفتار و گفتار و کردار این جماعت تا چه حد مزورانه و پر از دو رویی است، دیده که پشت سر هم چه میگویند، دیده که پشت سر مسئولان ذیربطشان چهها میگویند، پس حالا بیاید اینجا که چه بشود، با همان جماعتی که بینقاب دیدتشان، اینجا با نقاب وارد گودی شود که میاندارش خود در پی مهاجرت و رفتن است. بهروز که پیش از انقلاب در سودای جهانی شدن رفته و همهی افتخارات وطنیاش را چهل سال پیش کسب کرده، اگر متقاضی خارجی داشته باشد حتماً میرود و شرکت میکند و برای ایرانیهایی که بخواهند بدون نقاب و نفاق در آن سو فیلم بسازند و یا نمایش به صحنه ببرند حاضر میشود مثل تمام این سالها که در فیلمهای بسیاری بازی کرده است، که «فصل گرگدن» معروفترین آن است، پس او برای چه باید به جایی بیاید که سالها پیش تمام کرده و از سر گذرانده است. او احتمالاً به مرد فضای مجازی در جریان فروش آخرین فیلم ناصر ملکمطیعی که اولین فیلم آن مرحوم در پس از انقلاب بود هم قرارگرفته، فروشی بسیار نازل که اگر همینهایی که زیر تابوت او را گرفته بودند برای تماشای فیلمش میرفتند، فیلم فروش به مراتب بیشتری به احترام او پیدا کرده بهروز حتماً از اینکه سالها و شاید قریب به یک دهه در سالن مطبوعات جشنوارۀ فجر چه برخوردی با فیلمهای خالق «قیصر» میشود خبر دارد. میداند با کارگردان قیصرساز که حضور 4 دقیقهای ملکمطیعی در فیلمش در نقش فرمان بیشتر از 89 فیلم دیگری که بازی کرده در یادها میماند، طی این سالها چه کردهاند، او خوب میداند همانهایی که به پابوس فرمان میروند با خالق فرمان چهها که نکردند و چه توهینها روا نداشتند، بچه که نیست بلند شود و بیاید حتی اگر از گزند سیاسیون در امان باشد میداند از این سو، از مریدان کور و رفقای طمعکار و کارچاق کنهای سیاسی که آداب معاملهگری را خوب بلدند و الحق که سوداگران واقعی مرگ هنر هستند، رهایی نخواهد داشت.
بهروز به دعوت آنهایی که هنوز نتوانستهاند فیلمهای توقیفی خود را به نمایش درآورند و در خلوت حقالسکوتهای گران میگیرند بلند نمیشود بیاید فیلمی بازی کند که کاریکاتوری از «قیصر» باشد یا نسخهی عقیمی از «کندو»، او باید همین لبخند را برای جماعتی که از قبل او میخواهند گذشتهی خود را تطهیر کنند و وجههی خود را ترمیم، داشته باشد، لبخندی بزند که یعنی ممنونم، این جزو آداب است، لبخندی که نشانهی هیچ چیزی نیست جز آداب، مانند همان لبخندی که مهماندار هواپیما به شما به عنوان مسافر میزند که باید بزند چرا که جزو آداب این کار است و اگر کسی این لبخند را جدی بگیرد، احتمالاً بعد از پرواز و عبور از پای پلکان، از آن بانوی متبسم سابق، کتک مفصلی نوش جان خواهد کرد.
اما در این سو، کسانی بازگشت بهروز را از عالیترین مقام اجرایی کشور درخواست میکنند، در یک ژست آزاداندیشانه، که به ناگاه یادشان افتاده بعد از چهل سال، باید بهروز وثوقی و دیگر هنرمندان پیش از انقلاب باز گردند و به کار خویش ادامه دهند، آن هم در سینمایی که سالمندان مجوزدارش نه کار دارند نه بیمه درمانی و نه بازنشستگی، اما درخواست بازگشت در وقت اضافه، آن هم از سوی جماعتی که منتسب به جریان اصلی ممنوع الفعالیت کردن سینماگران پیش از انقلاباند، چه دلیلی میتواند داشته باشد؟
بیگمان کسی دلش برای بهروز و بقیهای که آن سوی آبها هستند نسوخته و اگر امروز تنها درخواست سینمایی از رئیس جمهور بازگشت بهروز عنوان میشود، ریشه در گاف جریانات نو اصولگرای فرهنگی یا به عبارت بهتر نوآمدگان عرصهی فرهنگ که خود را ارزشی میخوانند، دارد و عکسالعملی است در برابر عمل اولیه آنها… موضوع بسیار ساده است، پس از مرگ ناصر ملکمطیعی کوشندگان نواصولگرا، جوانانی که از تتلو تا بازیگران قبل از انقلاب را محمل و بهانهای برای تحقق اهداف خویش میپندارند و گمان دارند با تاس آنها میتوانند جفت شش بیاورند تا مهرههای سوختهی خود را حرکت دهند، فرصت مغتنمی یافتند تا سوار بر موج احساسات مردمی در سوک این ستارهی سابق، بانیان ممنوعالفعالیتی او یعنی رئیس جمهور ممنوعالتصویر و نخست وزیر دورهی جنگ را حسابی از چشم هواداران این نوع سینما و این بازیگران بیاندازند و به خیال خود با قرار دادن عکس ناصر در حین نماز بر بانیان جنایت کنار گذاشتن او لعنت بفرستند. تا اینجای کار به نفع این نو اصولگرایانی که هیچ صبغه و سابقهای از ارزشها به جز نام و نانش ندارند، پیش رفت تا جایی که حتی فیلمسازی که تا نیمهی اول دههی هشتاد به بازیگران زن پیش از انقلاب نسبتهای ناسزا میداد و منجمله همبازی ناصر در فیلمهای «پل» و «طوقی» را که به سینما بازگشته بود به باد تهمتهای شنیع بسته بود، برای خراب کردن مخملباف به ستایش از ناصر و لوطیگریهای او پرداخت.
حالا بهترین فرصت برای جناحی است که ریشه و عقبهشان به همان رئیس جمهور ممنوعالتصویر باز میگردد تا توپ را به زمین نواصولگرایانی که پس از کودتا بر اسلاف فرهنگیشان در مصادر امور پر از پول و بودجه نشستهاند، بیاندازند که بسیار خوب هم انداختند. حالا آنها درخواست بازگشت بهروز را کردهاند، و عملاً ضمن اقرار به سکوت و اشتباه خویش از پیله به در آمدهاند، رئیس جمهور هم در برابر این پیشنهاد لبخند زده، همان لبخندی که یک فروشندهی اجناس حراجی به مشتری میزند که اگر خریدار باور کند آن لبخند از سر عشق و عاطفه و علاقه است، کلاه بسیار بزرگتری به جز خریدن اجناس بنجل آف خورده سرش خواهد رفت.
توپ حالا در زمین رئیس جمهوری است که نه اثرگذار بر قوهی قضائیه و بهخصوص دادگاه انقلاب میتواند باشد و نه اصولاً تمایلی برای چنین چالشهایی با قوای هم عرض خود دارد. نتیجه از قبل مشخص است ، طرفداران همانهایی که امروزه متهمین ردیف اصلی ممنوعالفعالیتی بهروز هستند گویی از جانب رهبران خویش چنین درخواستی را برای تجدید فعالیت و حیات سینمایی او طلب میکنند و جواب منفی از سوی دستگاهها و افراد ذیربطی و حتی چهرههای سیاسی نه چندان مربوط با امور سینما، شنیده خواهد شد که نواصولگرایان عجول به آنها وابستگی فکری و ربطی و مالی دارند. این یعنی یک زیرکی تمام عیار ، آنها درخواستهایشان را با یک لایه واسطه از کسانی می خواهند که تبلیغاتچی هایشان دونفری را که در پیش نام بردیم مسئول بگیر و ببند اول انقلاب معرفی کرده اند و ناخواسته بر شاخه نشسته و بن بریده اند، از این رو جای تعجب ندارد بپرسیم چرا این جماعت از شورای شهر کاملا همسو با خود نخواسته که نام حداقل خیابانی را که ملک مطیعی در آن زندگی می کرده به خیابان ملک مطیعی تغییر نام دهد ، چرا که زمان ، زمان مطالبه گری از جناح مقابل است که یکدم به خاطر تسویه حساب سیاسی از ارزشهای انقلابی مورد ادعای خویش کاملا عدول کرد و خواست موج سواری کند.
بهروز وثوقی خوب میداند این یک «زدی ضربتی، ضربتی نوش کن» بین جناح هاست که برای مردم هم تازگی دارد، از آن جهت که مورد افشاء، قضایای مالی و اختلاس و رانت نیست، دعوا دیگر رسیده به آنجا که فردین را چه کسی خانه نشین کرد؟ شاید نظارهی همین دعوا بین دو جناح اصلی آن هم بر سر این موضوع شیرینی و حلاوت بیشتری برای بهروز وثوقی از بازگشت به سینمای ورشکستهای دارد که تبدیل به چهارراه حوادثی از نوع اختلاس و زدو بند و ارتشاء و آقا زادگی و رانتخواری. تماشای این بازی مهمتر از همهی سیمرغهایی است که در یک شب داده میشود و فردا صبحش فراموش همهی دنبال کنندگان می گردد، وگرنه مردم عادی یا همان مخاطب واقعی سینما که مدتهاست به حساب نمیآیند.