سینماژورنال: منیژه حکمت از جمله سینماگران زن ایرانی است که تقریبا تمامی حیطه های سینما از کارگردانی تا تهیه کنندگی، پخش کنندگی، مدیریت تولید، طراحی صحنه، نویسندگی و حتی بازیگری را تجربه کرده است.
به گزارش سینماژورنال این سینماگر که آثاری چون “زندان زنان” و “سه زن” را کارگردانی کرده، آخرین تولید سینمایی اش “شهر موشها2” مرضیه برومند بود.
حکمت به تازگی با نگارش یادداشتی با عنوان “زندگی یواشکی من” در “اعتماد” به مرور بخشی از اتفاقات کودکی و نوجوانی اش پرداخته است.
سینماژورنال متن یادداشت این سینماگر را ارائه می دهد:
خط كشيدن با مداد قرمز دور كلمات روزنامه
كودكي من يعني كشف كلمات. خط كشيدن با مداد قرمز دور كلمات روزنامه. هجي كردن كلماتي كه تا مدتها سرخ بودند. كلماتي مثل خون و حماسه و آزادي. كلماتي كه در مدرسه هرگز نميخواندي. كلمات آدم بزرگها. كودكي من يعني كيهان بچهها در عصر پنجشنبه. يعني دنياي تودرتوي تن تن و ميلو. كودكي من يعني كلماتي كه قابل فهم نبودند؛ بالاخره را بالا خره ميخوندي و درك نميكردي . كودكي من يعني خانواده عاصي از سوال كردنهاي مكرر و پرسشهاي تكراري. كودكي من يعني شنيدن اين جمله كه «براي تو زود است، سال ديگر ميتوني بخوني …» و «برو دست از سرم بردار، مگه نميبيني كار دارم؟»
كودكي من يعني عطش. عطشي كه من را راضي نميكرد؛ بايد اين كلمات خوانده شود مژگان. مژگان نامي است كه عزيزانم در خانه صدايم ميكنند. بايد كشف ميشد با هر سختي و زحمتي. كودكي رفت و رفت تا ١٤ سالگي .
دوچرخهسواري دور تا دور شهر
دوران نوجواني من يعني پرسه در عرصه اراك و فراهان. پرسه در بلوارهاي راهآهن. دوچرخهسواري دور تا دور شهر. پچپچهها و حرفهاي يواشكي دخترانه…
بلوار آتشنشاني راهآهن شبها زير نور چراغهاي خيابان سرزمين جادويي ما بود. بچههاي راهآهن گروه گروه گرد هم تا نيمهشب روزگار ميگذراندند. شبهايي كه روز بود و روشن بود. هميشه آخر بلوار راهآهن چندتا از پسرها هر شب دور هم جمع ميشدند – با فاصله – و كسي را به حلقه شبانه راه نميدادند؛ معلوم بود يواشكي چيزهايي ميخوانند، يا پچ پچه ميكنند. حس من اين بود كه آنها دارند يك كار مهم ميكنند. كاري كه نميدانستم چيست. بايد ميفهميدم؛
با بهانههاي مختلف از دوچرخهسواري با بچهها طفره ميرفتم و با فاصله به طرف جمع آنان نزديك ميشدم، گاهي باد بعضي از حرفهايشان را با خود مي آورد، كلماتي كه تا حالا نشنيده بودم. باد خبر از كلمات جديد ميداد. باد فضولي بي حد و حصر من را با خودش به جاهاي دور ميبرد و من را خيالپرداز ميكرد. دنبال راه چاره براي وارد شدن به حلقه آنها بودم. همه پسرها را ميشناختم، همسايگاني بودند خوشنام، هر شب چند قدم به آنها نزديكتر ميشدم و خودم را سرگرم نشان ميدادم كه متوجه شما نيستم.
هر شب آرام آرام از اين فاصله كم ميكردم. آنها كاملا متوجه من شده بودند تا اينكه يكي از آنها از جمع بلند شد و به طرفم آمد و گفت: «چرا نميري بازي و هي مياي ميشني اينجا چكار؟ پا شو برو خونتون.» شجاعانه گفتم «ميخواهم بدانم شما چي ميخوانيد، چي ميگوييد. پسر گفت «اين فضوليها به تو نيامده، پا شو برو و گرنه به بابات ميگم.»
خوشبختانه خانه ما همانجا بود، بلند شدم و رفتم در خانهمان. ولي آنها را زيرنظر داشتم. چيزهايي زير پيراهن قايم ميكردند و ميرفتند. شب بعد با دوچرخه آمدم توي بلوار اما پسرها نيامدند. تا نيمههاي شب پرسه زدم پيدايشان نشد. آن شب گذشت تا اينكه در يكي از شبهاي بعد آنها را در تاريكي در خيابان ديگري پيدا كردم. دوچرخه را ول كردم و رفتم طرفشان. نگاهي به من انداختند و گفتند «باز هم تو؟» فضولي من ديگر آنها را بي پاسخ نگذاشت.
سكوت پسرها. سكوت طولاني پسرها
گفتم «من هم كتاب ميخوانم.» و اسم كتابها را آوردم. گفتم «به هيچ كي نميگويم؛ به منم بگيد.» سكوت پسرها. سكوت طولاني پسرها. و يكي از آنها يك كتاب از زير پيراهنش در آورد و گفت «اين كتاب را بهت ميدهم اگر كسي بفهمه ميكشنت و سرت را ميبرند، بايد يواشكي باشه، زير پيرهنت قايم كن هر وقت خوندي يواشكي بيار.» لذت و حظ از اين اعتماد و ورود به حلقه يواشكي ها تا به امروز برايم ديگر اتفاق نيفتاده.
ماهي سياه كوچولو
جلد كتاب سفيد بود و در زير پيراهن خبر از رازي ميداد باور نكردني . با تاكيد مجدد آنها و اينكه كتاب را چگونه در زير لباسم قايم كنم و بعد از يواشكي خواندن، چگونه برگردانم من را در خواندن مصممتر كرد. همهچيز يواشكي بود. يواشكي وارد خانه شدم. خانواده آماده خواب بود. در رختخواب يواشكي با نور كمي كه از خيابان اتاق را روشن كرده بود، كتاب را از زير پيراهنم در آوردم، و صفحه اول را خواندم: ماهي سياه كوچولو.
اين اسم چرا اينقدر ترس دارد كه آدم را ميكشند؟ يه ماهي كوچولو كه ترس نداره. تا نيمههاي شب بيدار بودم و به اين ماهي كوچك فكر ميكردم كه چرا اينقدر ترسناك است. راز اين ماهي كوچولو چه بود كه بايد اينقدر يواشكي باشد؟ اين فكر و خيال صبح زود با رنگ پريده مرا بيدار كرد و من به دنبال كشف اين راز بهانه ميخواستم كه به مدرسه نروم. سوال مادر كه چرا رنگت پريده و من بلافاصله گفتم ديشب تا صبح دلم درد ميكرد و نخوابيدم، با اعلام نرفتن به مدرسه و چاي و نبات داغ و خانه خلوت و كشف ماهي سياه كوچولو توامان شد.
فاطمه فاطمه است، الدوز و كلاغها، داستان راستان…
رابطه يواشكي و مخفي بدهبستان كتاب شروع شد؛ فاطمه فاطمه است، الدوز و كلاغها، داستان راستان…
ميخواندم و ميخواندم و پاسخي براي سوالهاي زيادم پيدا نميكردم. پسرها هم اجازه نميدادند در حلقه آنها حضور داشته باشم و سوال كنم. كتاب را پس ميدادم و كتاب ديگري ميگرفتم.
ميخواندم و فقط ميخواندم تا خودم جوابهايم را پيدا كنم. آرام آرام ميل به كشف حقايق يواشكي و ذهن ماجراجوي نوجواني ، من را با دنياي عكس و فيلم آشنا كرد؛ سينماي آزاد و بعد سينماي جوان.
خداي من، كتاب، فيلم، عكس، دانشجو، ويتنام، امپرياليسم، كتاب، ماهي سياه كوچولو، سلطنت، ساواك، كوبا، فلسطين و…
16 سالگي من يعني انقلاب، خيابان شانزده آذر، كتابفروشيهاي خيابان انقلاب، يعني خواندن و كشف كردن
نوجواني خودم را در نخستين تظاهرات شهرمان با يك جمع صد نفره با نخستين فرياد مرگ بر شاه به ياد ميآورم و بعد باغ ملي ، تظاهرات، تيراندازي ، بحث، چپ، اقتصاد، جامعه، مردم، خلق، شبنامه، امام، كتاب، كتاب و كتاب.
١٦ سالگي من يعني انقلاب، خيابان شانزده آذر، كتابفروشيهاي خيابان انقلاب، يعني خواندن و كشف كردن.
اين نوجواني من بود و تا به امروز هر چند وقت باز هم با پرسه زدن در كتابفروشيهاي كريمخان دنبال نوجواني ميگردم و به كشف آن رازهاي مگو ميانديشم كه چه بودند و به كجا رفتند.